دوباره سلام

نمیدونم چی شد که اینجا رو ول کردم . ولی الان دوباره دوست دارم بنویسم . یه جایی باشه که توش بنویسم . قدیم تر ها نوشتن حالمو بهتر میکرد . سبک میکرد دلمو .

ای نوشتن آیا هنوز هم مثل قدیما فاز میدهی؟!

سلام .

ببخشید که نیستم . ببخشید که دل نگرانتون کردم . ببخشید که سر نزدم . حلالم کنید .

این روزها درگیر انجام کارهای خوبی بودم .... حالم خوبه .

 

 لحظه سال تحویل التماس دعای فرج ....

به حرم پر زدم خدا را شکر ....

بعد از صرف نهار به خیال خودمون راه افتادیم که بریم حرم .... اما یه کم که رفتیم جلو متوجه شدیم که ما الان تو یه شهرک قبل از نجف هستیم . جایی که بودیم دیوانیه بود نه نجف ....

خلاصه هم قدم با پیادگان اربعین راه افتادیم به سمت نجف .... همه چیز خیلی جذاب بود .... دیدن موکبا و پذیرایی کردنشون ، مردمی که پای برهنه راه میرفتن .... اصلا عالمیه .  وقتی تو این مسیر بیوفتی دیگه هیچ میشی ... قطره ای میشی میون یه اقیانوس ... محو میشی ... الان که به اون روزا فکر میکنم میبینم محو محو بودیم اون چند روز .... سیل ارادت و عشق و محبتی که اطرافت راه افتاده غرقت میکنه .

کوله پشتی ها رو انداختیم پشتمون و رفتیم و رفتیم و رفتیم  ....  با وجودی که حداقل وسایل ممکن رو با خودمون برده بودیم ولی باز کوله ها سنگین بود و فشار میاورد . مثلا من یه دست لباس پوشیده بودم .یه دست لباس هم  همرام آورده بودم ، با چند تا جوراب و یه دونه چادر اضافی و یه دستکش و یه شال و یه لباس گرم (از بس که گفتن هوا خیلی سرد میشه و یخ میزنین و قندیل میبنیدن حالا برعکس امسال اصلا  هم سرد نبود) و یه بارونی  فوق سبک به جای چتر و کیسه خواب و چند تا قرص و پماد مسکن و مسواک و گوشی و دوربین و شارژر ودفتر یادداشتم  .  ولی بازم برام سنگین بود .

توی راه سه دسته آدم می دیدیم . اونایی که مثل ما یه کوله پشتی معمولی همراشون بود ؛ اونایی که یه کوله  خیلی گنده همراه خودشون آورده بودن مثه کوله های سربازا بزرگ و سنگین و عملا پدرشون در میومد تو راه . و دسته سوم اونایی که هیچی همراشون نبود . هیچی هیچی هیچی . یعنی طرف فقط خودش بود و لباس تنش ! سبک و راحت .

آدم یاد کوله بار گناهاش میوفتاد . هر چی سبک تر بودی راحت تر بودی .

حتی من یه دونه کیف پاسپورتی گردنم بود که گوشی و دوربینمو توش گذاشته بودم . وزنی نداره ولی توی مسیر طولانی بخصوص فاصله نجف تا کربلا خیلی بهم فشار آورد و عضله های گردنم بست و از شدت درد نمیتونستم گردنمو حرکت بدم ! فکر کنم بجای کیف گردنی باید ازین کیف های کمری استفاده  میکردم !

اما ذوقی داشتیما . ذوق رسیدن. آدم خسته میشه ولی وقتی میبینی که همه دارن باهات راه میان دلت گرم میشه .... تو رو خدا وقتی این پیاده کوچولو رو میبینی دیگه روت میشه بگی خستمه !؟

و سرانجام در کمال ناباوری یه کم قبل از اذان مغرب چشممون به بارگاه مولا افتاد ... 

السلام علیک یا امیرالمؤمنین .

حسشو توصیف نمیکنم . خدا قسمتتون کنه .... باورم نمیشد دوباره روبروی حرم حیدر نشستم ...

با بار و بندیلامون نمیتونستیم بریم داخل حرم . همونجا دم در روی حصیرا کنار بقیه مردم نشستیم و زیارتنامه خوندیم و نماز .... 

اما حالا به یاد اون روزا ؛ روزی سه وعده جای غذا غبطه میخورم  ...

 با دیدن یه موکب خوشمزه چشمامون برق زد  !!!  یکی پشت بلندگو داشت مردم رو دعوت به غذا میکرد . مرغ کنتاکی و کباب ترکی داشتن . هلابیکم یا زوار ... هلابیکم یا زوار .... مکان خاص لنساء .... هلابیکم ... هلابیکم ...

داشت میگفت خوش آمدید . بیاین غذا بخورین . حتی مکان مخصوص خانم ها هم داریم و به عربی تبلیغ میکرد که غذاشون چیه و دهنا رو آب مینداخت !!! مردم هم جمع شده بودن . شما جای ما بودین چیکار میکردین ؟

می رفتین تو صف !!! 

 تازه وقتی فهمیدن ما ایرانی هستیم یه پرس اضافه هم بهمون دادن . خیلی به ایرانی ها احترام میذاشتن . یعنی به همه زوار احترام میذاشتنا ولی ایرانیا رو یه جور خاصی تحویل میگرفتن . آدم شرمنده میشد .

اولین غذای موکب ... معرکه بود . خدا شاهده هنوز مزش زیر دندونمه .... خییییلی خوشمزه بود !!!

 بسم الله ...

 

...

اون روز تو موکب بغلی نون و تخم مرغ هم میدادن .  ولی برای من همون چای کفایت میکرد و به حد کافی انرژی بخش بود .... 

دستشویی یا به قول عراقی ها  "مَرافـق " هم  اونجا در دسترس بود . روم به دیوار اون هم از نوع آفتابه ایش ! اونم چه آفتابه ای !!!  همه آفتابه هاشون آستین کوتاهه ! نمیدونم چه حکمتی داره که لوله آفتابه هه رو اینقد کوتاه میگیرن اینا ! خیلی کوتاه تر از آفتابه های ایرانیه !  فقط اگه یه خورده این لوله مبارکو بلندتر بسازن کلی به امکاناتش افزوده میشه !!! ما که تو این چند روز  آخرشم کار با این آفتابه ها رو یاد نگرفتیم  یعنی مصیبتیه ها ! فک کنم خودشون به آفتابه میگفتن " مای " . با عرض معذرت بخاطر این تکه از سفرنامه !!! 

بعد از صرف  اولین صبحانه و فتح اولین مرافق دوباره سوار ون شدیم و راه افتادیم  .... کلا خاصیت سفر غیرقابل پیش بینی بودنشه ولی تو زیارت اربعین دیگه خیلی بیشتر این ویژگی نمود پیدا میکنه . اصلا نمیدونی چی برات پیش میاد  . باید آمادگی هر چیزی رو داشته باشی . نمیدونی دو دقیقه دیگه کجا هستی ؟ با کیا هستی ؟ کی میرسی ؟ قراره چی بخوری ؟ چی ببینی ؟ اصلا شبو کجا میخوای بخوابی ؟ هیچی  . هیچی رو نمیدونی . فقط میدونی آخرش قراره بری کربلا و  بدونی اونی که دعوتت کرده حواسش بهت هست .

نگران ایست های بازرسی بودیم . چون اگه یادتون باشه هیچ کدوممون نه ویزا داشتیم  نه مهر ورود به عراق فقط یه مهر خروج از ایران تو پاسپورتا خورده بود . اگه پلیسا گیر میدادن میتونستن به عنوان ورود قاچاقی به عراق بگیرن پدرمونو دربیارن !   یا ما رو برگردونن ایران ! میترسیدیم آخرشم به زیارت اربعین نرسیم !

ایست بازرسی اول ، پلیس ماشینو نگهداشت .  با راننده صحبتی کرد و اون پیرمردی که همراهمون بود گفت نگران نباشین فقط پاسپورتاتونو بیارین بیرون و بازش نکنید و همینطوری جلدشو نشونش بدین . خبری نیس . ما هم پاسپورتا رو آوردیم بیرون و پلیسه از رکاب ماشین اومد بالا و یه نگاهی کرد که همه پاسپورت داشته باشن  و بعد زود پیاده شد و ماشین حرکت کرد و رفتیم .... اووووه ....

دیگه بعدش تو هیچ ایست بازرسی توقفی نداشتیم و پلیسا فقط برامون دست تکون میدادن ! چقد خل بودیم که ترسیده بودیم . مگه کار امام حسین مو لای درزش میره ؟!

رفتیم و رفتیم و رفتیم .... از جاده های آسفالته ، جاده های خاکی و  کوره راه ها و وسط روستاها ، حتی از روی ریل قطار .... نمیدونم چرا بیشتر مسیرشو از راه های فرعی میرفت ! شاید جاده های اصلی رو  بخاطر  امنیت مسیر پیاده روی بسته بودن ! آخه خیلی ها از بصره تا کربلا پیاده میرن . حدودا بیست روز طول میکشه . همین مسیر نجف تا کربلا رو هم که معمولا پیاده رویش سه روز زمان می بره با ماشین فقط یکی دو ساعته !

طرفای ظهر بود که به نظر می رسید وارد یه شهر شدیم .  اینقد قشنگ بود راهش . پر از نخل های زیبا و خوش قامت !

 

 

راننده یه جا کنار خیابون پیادمون کرد و گفت  : رسیدیم نجف !  برید به سلامت . ازینجا به بعدش ماشین نمی تونه بره . راها رو بستن . خداحافظ !   البته اینا رو به عربی گفت و اون پیرمرد برامون ترجمه کرد !

پیاده شدیم و کلی خوشال خوشال که آخ جون رسیدیم نجف ! از همراهامون جدا شدیم . اونا رفتن برای خودشون ماهم برای خودمون . یه راننده تاکسی  اومد گفت بیاین ببرمتون نجف ! گفتیم ما که الان خودمون تو نجفیم !  دو تا خیابون اون ور تر هم حرمه دیگه !!! خودمون  پیاده میریم . دو قدمه !

اون طرف خیابون یه موکب بود . گفتیم بریم نمازمونو بخونیم و بعدش  بریم حرم و یه جایی هم برای موندن پیدا کنیم . 

 

یکی از تخصص هایی که من تو این سفر پیدا کردم ، تخصص وضو گرفتن با شیشه آب معدنی بود . آخه سخت بود هی همش بخوای بری دنبال دستشویی بگردی . واسه همین همه جا یه شیشه آب  همرامون بود برای وضو . حتی تو حرم ها !

دیگه وضو گرفتیم و صاحب موکب وقتی فهمید که میخوایم نماز بخونیم برامون جا نماز آورد پهن کرد و نمازمونو خوندیم و بعدشم برامون یه سینی چای حسابی آوردن . از همون چاییا !!!!

 بعدشم ما رو دعوت کرد که شب بریم خونش . گفتیم که الان میخوایم بریم حرم . دیگه شمارشو بهمون داد تا اگه خواستیم بهش زنگ بزنیم تا جلوی حرم بیاد دنبالمونو و ما رو ببره خونه اش .

تشکر کردیم و به راهمون ادامه دادیم اما چند متر اون ور تر با یه صحنه ای مواجه شدیم که تازه یادمون اومد ما نهار نخوردیم و چـــقــــد گشنمونه !!!! 

......

ساقی بریز چای و بگردان سبوی خویش ...

توی راه نجف ، راننده  جلوی یه موکِب برای صبحانه نگه داشت . موکب ها همون هیئت هایی هستن که برای پذیرایی از زوار توی راه ها و خیابونا برپا شدن . یه موکب می تونه یه ساختمون مثل حسینیه باشه یا یه خیمه ، یا هر فضایی که بشه توش به زائرا خدمات داد . کلیه خدمات هم برای شما زوار اربعین کاملا رایگان میباشد و حسابش با امام حسینه . حتی وای فای رایگان هم تو موکبا گیر میاد !

پیاده شدیم و جاتون سبز اولین بار لبمون به چای موکب متبرک شد . من که از ذوق نمیدونستم چایی رو بخورم یا تو چشمم بریزمش . تازه یه قهوه هم خوردم .

سیستم سرو چایی تو موکب های عراق هم جالبی خاص خودشو داره .... اصولا خبری از فلاکس (فلاسک) نیست . چای توی کتری و روی ذغال درست میشه . همیشه و همه جا چای تازه دم حاضره و چند تا کتری مدام داره قل قل میجوشه .... چای رو دم نمیکنن ، بلکه می جوشوننش . حالا اگه ما تو یه کتری بخوایم چای دم کنیم فوق فوق فوقش دو سه تا پیمونه چای خشک میریزیم توش .  ولی عراقیها سه  چهار تا مُشت چایی توی کتری هاشون میریزن . همچین مَشتی و درست و حسابی !   و محصول نهایی یه چای جوشیده و بسیــــــار غلیظ و دبش میشه !  گاهی هم تو چایی هاشون هل میریزن . پای بساط چایی که بری یه عالمه استکان گذاشتن که تا کمر توشون شکر ریخته . خوب چای به اون غلیظی هم همینقد شکر میخواد دیگه !

 

ولی ان شالله خدا قسمتتون کنه. چاییشون خیلی خوشمزس . مخصوصا تو مسیر پیاده روی ، بعد از چند ساعت راه رفتن ، وقتی خسته و کوفته شدی و دیگه نا نداری قدم از قدم برداری  ، این چاییا حکم آب حیاتو دارن  . نوشیدن یه استکانش همچین سرحالت میاره که از روز اولتم بهتر راه میری !

اما اگه شما چای غلیظ دوس ندارین اصلا ناراحت نباشینا ، چون عراقی ها بسیار مهمون نواز تر از اونی هستن که فکرشو بکنید .... تو اکثر موکبا وقتی میری چایی بگیری ، وقتی میفهمن ایرانی هستی ازت میپرسن : ایرانی أو عراقی ؟ چای ایرانی میخوری یا عراقی ؟ اگه بگی عراقی که همون چایی غلیظو برات میریزن و اگه بگی ایرانی ، یه ته استکان چایی عراقی برات می ریزه و بقیشو با آب جوش پر میکنه و یه چای خوش رنگ ایرانی پسند میذاره جلوت ! 

 نوش جونت ! 

شستن استکانا هم اینجوریه که یه تشت آب اون بغل گذاشتن و همه استکان ها و قاشقا رو توی همون آب میشورن . و با شستن استکان ها کم کم رنگ آب به رنگ چایی نزدیک میشه ...

 

خدا رو شکر میکنم که قبل از سفر به کربلا درباره ارزش و جایگاه دستگاه امام حسین چیزایی شنیده بودیم ... واسه همین تو این راه به هیچ وجه حق توهین یا پشت چشم نازک کردن و اخ اخ کردن به هیچی رو به خودمون ندادیم ....

شاید تو حالت عادی بگیم این استکانا کثیفه و بهداشتی نیست و بهشون لب نزنیم ولی این استکانا فرق دارن . اینا مال امام حسینه . اینا رو باید با احترام بوسید و شهد شیرینشو با عشق نوشید .....

بذارید براتون تعریف کنم .... یه بنده خدایی میگفت چند سال قبل اومده بودن پیاده روی اربعین . یکی از همراهاشون توی راه اصلا لب به این چاییا نمیزده و میگفته کثیفه و رغبتم نمیشه بخورم . هر چی رفیقاش بهش میگن بخور بابا چایی امام حسینه ، تو کتش نمی ره  .... خلاصه یه روز صبح میبینن داره تو سر خودش میزنه و گریه میکنه و این تشت آبایی که توش استکان میشورنو سر میکشه .... میفهمن خواب حضرت زهرا رو دیده .... حضرت بهش نگاه نمیکنن و ازش قهر بودن ... وقتی میپرسه ، بهش میگن چرا چایی هایی که من دم کرده بودمو نخوردی ؟؟؟

یا یکی دیگه میگفت مادرش بانوی سیده ی تر و تمیز و حساسی بوده . یه شب محرم میره توی هیأت روضه . بهش چای تعارف میکنن . تو دلش میگذره که این استکانا رو این پسر هیأتی ها میشورن معلوم نیست تمیز شسته باشن . رو همین حساب چای برنمیداره و میگه ممنون میل ندارم . شب خواب میبینه که تو همون مجلس حضرت زهرا دارن برات رهایی از آتش جهنمو تقسیم میکنن . به همه میدن به اون نمیدن . میره پیش حضرت و میگه بانو جان من سیدم ، دختر شما هستم ، چرا به من ندادین ؟ میگن تو  به مجلس پسرم بی احترامی کردی . چرا چایی مجلس حسینمو نخوردی ؟؟؟ 

آره اینجوریاست .... هر چیزی که در مسیر امام حسین قرار بگیره ارزش و قرب پیدا میکنه و گوهر میشه حتی یه استکان چای . ما حق بی احترامی کردن بهش نداریم .

 

نچ نچ ! این همه حرف زدم ولی عملا فقط یه خط  (!!!!) سفرنامه نوشتم :

پیاده شدیم رفتیم چایی خوشمزه خوردیم 

...

با زیرنویس فارسی

اگه هوس کردین یه فیلم باحال ببینین که از هیجان نفستون تو سینه حبس بشه و تا مرز سکته برین جلو ، دیدن این فیلمو پیشنهاد میکنم :  "  کاپیـتان فیلیـپس  "

 ماجراش واقعیه . داستان اینه که کاپیتان فیلیپس ناخدای یه کشتی باربریه و از قضا کشتی مورد حمله دزدان دریایی سومالی قرار میگیره و ....

در حد رقابت مصرانه با شیر آب

یه سدی ، دریاچه ای ، رودخونه ای ، حوضی ، استخری،  چیزی تهش سوراخ نشده ؟؟؟؟  

من ازین ور نشتیشو پیدا کردم ! صاحب سد با دادن نشانی ،یا ندادن نشانی فرقی نمیکنه ،فقط سر جدش  یه ایزوگامی ته اون سد سوراخش بکشه لطفا !!! دهنم سرویس شد . از روزی که از کربلا اومدیم یه بند فقط دارم میکشم بالا !!! آخ مماخم ....

عبور

ای آقایی که قوانین عبور را در مرزها به هم میزنی و قانون عاشقی را حاکم می کنی ! کنار پل صراط منتظر کرمت می مانیم تا بیایی و قوانین عبور را کنار بزنی و عاشقانت را بی حساب عبور بدهی ....

 

 

برزخ مرز .....

اون شب بالاخره موفق به اخذ مهر خروج از ایران شدیم و راه افتادیم به سمتی که سوار ماشین بشیم بریم نجف .

سوار _ ماشین _ بشیم _ بریم _ نجف !  خوب ، این در ظاهر یکی دو  جمله بیشتر نیست ولی باطنش اصلا شبیه ظاهرش نیست .

محشر کبرا بود ! چهار نفریم . مامانم ،خواهرم ، آقای همسر و من ! از مرز شلمچه رد شدیم و الان توی خاک عراقیم . هر کدوم یه کوله پشتی رو کولمونه [ و البته یه دونه کیف قرمز که ماجراشو بعدا میگم ! ] روبرومون یه بیابونه پُرررر از  جمعیت و ازدحام ماشینا که هر کی داره از یه وری میره و نمیدونی میون این واویلا باید چیکار بکنی !!!  فقط میدونی باید سوار یه چیزی بشی که ببرتت نجف !

ازین چیزا سه مدل وجود داشت : اتوبوس ، وَن ، ماشین سواری . از هرکدوم شونصد عدد !

اتوبوس که عملا منتفی بود چون فقط کاروان های چهل پنجاه نفری رو سوار میکردن و ما فقط چهار نفر بودیم . و حتی باالتماس هم حاضر نبودن ما بریم بین صندلی هاشون بایستیم . ون ها هم به بصره میرفتن نه نجف !  و ماشین های سواری  آخرین مدل هم که معلوم نبود اونجا دقیقا دارن چیکار میکنن چون راننده های سیگاریشون هیشکی رو تحویل نمیگرفتن !

 بعضی ها بهمون گفتن یه وقت با این ون ها نرید بصره ها ، امن نیست و راننده هاشم بدجنسن !

یه مرد عراقی هم اومد بهمون گفت بیاین من شما رو میبرم خونه خودمون ازتون پذیرایی میکنم غذا بخورید تا صبحم بخوابید بعد خودم میبرمتون نجف ! که ما جرات نکردیم باهاش بریم . یه عده هم که ماشین گیرشون نیومد پیاده زدن به راه . راه که میگم یعنی یه جاده ای که تو یه بیابون تاریک محو میشه ! خوب اینم برای ما ممکن نبود ! باید حتما سوار ماشین میشدیم . خیلی ها هم همون جا تو بیابونه آتیش روشن کرده بودن نشسته بودن تا صبح بشه شاید ماشین گیرشون بیاد . البته بعضیا میگفتن صبح ازینم شلوغ تره !

خلاصه سرتونو درد نیارم چند ساعتم تو این مرحله گیر کرده بودیم و حیرون و سرگردون در به در پیدا کردن ماشین بودیم تا اینکه به لطف امام زمان و عنایت امام حسین  قبل از اذان صبح بود که با چند تا مرد جوون آباده ای و یه پیرمرد باحالی آشنا شدیم و اونا به آقای همسر اطمینان دادن که بصره امنه و همه با هم هستیم و بنده خدا اون مرد پیر هم گفت من عربی بلدم و ان شالله مشکلی پیش نمیاد ، دیگه توکل کردیم و همراه اونا دسته جمعی سوار یه ون بصره شدیم ! خداروشکر تو راه هیچ مشکلی هم نداشتیم . توی ترمینال بصره نماز صبحمونو خوندیم و دوباره از بصره با همون چند نفر خیلی راحت یه ون دیگه گرفتیم به مقصد نجف .....

من که نفهمیدم چطوری خوابم برد ولی وقتی چشامو باز کردم برای بار اول از نزدیک مردمی رو میدیدم که توی جاده کناری داشتن پیاده میرفتن به سمت کربلا  ....  فقط بودن تو این لحظه ها ارزش اون همه سختی رو داشت !

 تو این سفر خیلی وقتا میون سردرگمیا به یاد این تکه از دعای ابو حمزه میوفتادم :  ابکی لخروجی من قبری عریانا ذلیلا حاملا ثقلی علی ظهری انظر مرة عن یمینی و اخری عن شمالی اذ الخلائق فی شانی لکل امری منهم یومئذ شان یغنیه .....

 

قبل از رفتن به کربلا  با چند نفر که مشورت کرده بودیم همه گفته بودن که سفر اربعین سفر خیلی سختیه . حواستون باشه یه وقت تو دلتون نگید عجب غلطی کردما !  یه وقت پشیمون نشیدا ! تا خدای نکرده از اون فیض بزرگش محروم نشید .

ما هم خودمونو برای این سختی آماده کرده بودیم و تصمیم گرفته بودیم به هیچ عنوان کم نیاریم ! مسلما سختیش بسیار کمتر از سختی کاروان اسرای کربلا بود .... نه کتک خوردیم نه تازیانه ... نه داغدار بودیم نه میون دشمنا .... ولی خداییش ازون چیزی که من فک میکردم راحت تر بود ! و بسسسسسیار شیرین تر . روزی همه ارزومندا بشه الهی !

ادامه داره ....

یک نصفه شب دل انگیز

پنجشنبه بعد از اذان مغرب رسیدیم مرز شلمچه . از بلندگو اعلام شد که به دلیل همکاری دولت عراق ویزا لازم نیست . پاسپورت که داشته باشین حله !

تمام گیت های خروج از ایران و ورود به عراق برداشته شد و حمـــــلــــــــه !!!! شونصد نفر بدو بدو  بدون ویزا و بازرسی و هیچی رفتیم عراق !

بعد که رسیدیم اون بر ، عراقیا گفتن ویزا نمیخواد ولی مهر ورود به عراقو که باید داشته باشین . برگردین برین مهر بزنین !  همه ماشینا رو برگردوندن تا مهر ورود به عراق بزنن ! حالا دوباره سیل جمعیت میخواستن برن واسه مهر که گویا چند تا شیشه و کولر و کامپیوتر زیر دست و پا خرد شده بود . واسه همین عراقیا قهر کردن گفتن ما مهر نمیزنیم گور بابای همتون ! ازون طرفم مأمورا میگفتن باید حتما مهر داشته باشین !!!

داستانی بودا !!! آخر کار من و خواهرک این بر مرز یه جا زیر سقف نشستیم ، مامان و آقای همسر برگشتن اون بر مرز ایران  ، تا لااقل مهر خروج از ایرانو تو پاسپورتا بزنن !

 

ساعت دو و نیم سه بعد از نصفه شب درست در نقطه صفر مرزی  بین سیل جمعیتِ جویای مُهر ، دسته کوله پشتی من در رفت . همونجا نشستم دوختمش ! دوخت درز در مرز !

 

 

 

تجربه سفر : یکی از وسایلی که اون شب به شدت نیاز داشتیم ولی همرامون نبود ژل آتش زنه بود . چون شلمچه خیلی سرد بود و ما چند ساعت وسط بیابون رو یه پتو نشسته بودیم و برای گرم شدن مجبور بودیم بریم دور و بر آتیشایی که بقیه روشن کرده بودن . اگه ژل آتش زنه داشتیم خودکفا میشدیم !

 

یه همچین آدم نوستالژی بازی هستم من

بعد از سه سال و شیش ماه .....

نون پنجره ای و نون لطیفه و سوهان و باقلوا و لوز .

یه چیزی بگم مسخرم نمیکنین ؟ من یه ظرف از شیرینی های جشن شب عروسیمونو تو یخچال نگه داشته بودم واسه یادگاری ....

 امروز تو مراسم وزین خونه تکونی بالاخره ازشون دل کندم و ریختمشون دور . الانم مثه سگ پشیمونم . چقد من خرم . چرا ریختمشون دووووور ؟ حیفشون بود !  حالا دیگه شیرینی عروسیمونو نداررررررم ....

سال 92 خوش به حالت ........ 

امروز ماه دوازدهمت هم اومد !

 خدایا! هنوز وقتش نشده ماه دوازدهم ما هم بیاد؟! 

اللهم عجل لولیک الفرج ....

به حول و قوه الهی ما امروز استارت خانه تکانی را زدیم . هنوز به سین بسم الله نرسیده بودیم که یک جعبه پر از یادگاری های کودکی در ته کشو میزمان پیدا کردیم  .... و  آن وقتی به خودمان آمدیم که دیدیم یک ساعت است نشسته ایم به تیله بازی و فوت کردن پره هواپیما تا بچرخد و چسباندن گوشمان به گوش ماهی تا صدای دریا بدهد .... یک فرفره هم توی جعبه مان بود که آن وقت ها از پسر عمویمان کش رفته بودیم ! یعنی حالا باید پسش بدهیم ؟ با توجه به اینکه صاحب فرفره هم اکنون دانشجوی پزشکی میباشد ؟!


خانه تکانی نوشت : چرا ما یک سال مثل بچه آدم زندگی نمیکنیم تا هی دم عید مجبور نباشیم کوزت پارتی بگیریم ؟! چرا واقعا ؟

آسمون خالص خالص خالص

آخه شیراز که فقط شاهچراغ و حافظ و سعدی و باغ ارم و عفیف آباد و مجموعه وکیل و نارنجستان و مسجد نصیرالملک و تخت جمشید و پاسارگاد نداره که !  


وقتی تو شیرازی میتونی یه جایی هم بری که  آسمونش این شکلی باشه ....


ادامه نوشته

رمز : 1357

به آزادی بیان اعتقاد دارم و همین طور به آزادی پس از بیان .... امیدوارم اعتقاد درستی باشد .

ادامه نوشته

دغدغه های بشر متمدن امروز

از کرامات همسایگان ما همین بس که اینو انداختن پشت در ....  


نوه ات دلتنگ توست

یک حس خیلی خوب  . حس اطمینان . حسی که انگار همان طور که ما حواسمان به آن وری هاست و دلمان برایشان تنگ میشود ، آنها هم حواسشان به ماست و هوایمان را دارند ... هنوز رشته محبت دو طرفه است .

گاهی که یک ظرف آب و دانه برای پرنده ها توی ایوان میگذارم ، نیت میکنم : خیر اموات ... همه اموات را در نظر میگیرم . گاهی هم نیت میکنم که ثوابش برسد به هـمـه اجدادم  تاااااا حضرت آدم .... 

ولی دیروز به دلم افتاد که فقط ثوابش رو هدیه کنم به روح پدرجونم ....یادش بخیر پدرجونم همیشه برای کبوترها دانه می ریخت ... توی دلمم گفتم کاش پدرجون امشب به خوابم  بیایند و ببینمشان و دیداری تازه کنیم ... بعد با خودم گفتم نه ! شاید برایشان سخت باشد که به خوابم بیایند ... همین که این ثواب به روحشان برسد و برایم دعا کنن کافیست ....

صبح قبل از نماز صبح خوابشان را دیدم . در واقع خوابشان را شنیدم .... خواب میدیدم که پدر جون رفته اند سفر مدینه و ما با ایشان تماس گرفتیم  تا حالشان را بپرسیم . از پشت تلفن شنیدم صدایشان را که می گفتند اینجا دعات میکنم .... به یادت هستم .....

یک حس خیلی خوب داشت شنیدن صدایت پدرجون . خدا رحمتت کند ...

صبح تا غروب کنار جو مشغول کار و شستشو

یعنی هلاک این همه دقت و جدیت و وسواسشم ! اصن متد ظرف شستنش منو کشته  !!!!!!!

اینجا

آقای سکسکه

وقتی تو یه روزای مشخص و دقیقا سر یه ساعت خاص از یه مسیر ثابت توی خیابون عبور کنی بعد از یه مدت ممکنه چند تا آدم رو هر دفعه ببینی و کم کم به دیدنشون عادت کنی .

 تو این چند مدت که دارم میرم کلاس خیاطی  ، موقع برگشتن یه آقایی رو میبینم که چهارزانو نشسته توی چمنا و بی توجه به رفت و آمد مردم سرشو خم کرده و داره سیگار میکشه . همــیشه سیگار میکشه .  معمولا یه مشت ته سیگارم ریخته دور و برش ...  به دیدنش عادت کردم . اسمشو گذاشتم آقای سکسکه . چون قیافش خیلی شکل شخصیت کارتونی آقای سکسه است . هر دفعه که میبینمش نگاه میکنم ببینم چند تا سیگار کشیده و تا کلی وقت بعد که از کنارش رد میشم دارم به این فکر میکنم که این آدم چشه ؟ چرا اینقد غمگینه ؟ چرا این همه سیگار ؟! شاید زنش مرده یا طلاق گرفته ! شاید بچش مریضه ! شایدم بیکار و بی پول و برشکسته و بدهکاره  ! نمیدونم شایدم عاشقیه که به وصال عشقش نرسیده یا اصلا ممکنه از دست غرغرای زن بداخلاقش از خونه میزنه بیرون و سیگار میکشه تا زودتر بمیره و از دست زنش راحت بشه ... نمیدونم مشکلش چیه . خدا میدونه . فقط دلم براش می سوزه .

دو سه هفته بود که آقای سکسکه سر جاش نبود . دیگه نمیدیدمش . نگرانش شدم . گفتم مرد بیچاره حتما از بس سیگار کشیده مرده ...

تا اینکه امروز دیدمش . با همون چشمای نیمه بسته ی کبود و صورت بی حال و رنگ پریده و سیگار روشنش . خوشحال شدم . زنده است .

هر کی که خوب ظرف نشوره شاپره نیشش میزنه

امروز خونه یکی از اقوام دووور دعوت بودیم به صرف نهار ! اینقد کیف کردم اینقد کیف کردم که خدا میدونه . وقتی نهار تموم شد و صاحبخونه ظرفا رو جمع کرد و برد ، همه خیلی ریلکس نشسته بودن دور هم و در کمال آرامش مشغول گپ و گفت بودن ... حتی خود صابخونه !!!!!

الان سوالی که پیش میاد اینه که پس چرا وقتی تو خونه یکی از افراد خانواده ما مهمونی هس ، بلافاصله بعد از صرف غذا همه خانوما یهو میریزن تو آشپزخونه ؟ انگار که اگه ظرفا رو زود نشورن لولو میاد میخورتشون . تازه کلی به هم قسم و آیه میدیم و از سر و کول همدیگه بالا میریم و با هم کشتی میگیریم تا اسکاچ رو از طرف مقابل بگیریم و خودمون به مقام رفیع ظرفشویی نائل بشیم .... انگار به ظرف شور برتر جایزه میدن !

اما در نهایت شرمندگی  اینجانب بین خانواده اصلا فرزند خلفی محسوب نمیشم . چون نه تو خونه مامانم اینا ظرف میشورم نه تو خونه مادرشوهرم اینا . تازه تو خونه خودمونم یه ساعت بعد از تموم شدن غذا یادم میوفته برم سفره رو جمع کنم .... ولی تو مهمونیا دیگه به خاطر رودرواسی و جوگرفتگی و فضای حاکم بر جامعه مجبورم برم ظرف بشورم مجبوووووورم ! 


خانه دوست کجاست؟

 خراب کردن خیلی آسون تر از ساختنه . خونه روبرویی رو در عرض دوساعت با خاک یکسانش کردن .... حالا دو سال باید زحمت بکشن تا یکی دیگه سرجاش بسازن .همیشه دیدن خراب شدن خونه ها برام تلخه ....

 هر خونه ای واسه خودش روح داره ، شخصیت داره و شاید به اندازه یه عمر خاطره هم داشته باشه و من فک میکنم هر خونه ای حتی احساسات و عواطف هم داره .  خونه ها تربیت پذیرن . با اهل منزل انس میگیرن و رام میشن . خونه ها محل رفت و آمد فرشته ها  هم هستن . وقتی به عزیزانت محبت میکنی وقتی نماز و قرآن میخونی خونه میشه پر از فرشته ... خونه ها گاهی میتونن نهایت آرزوی آدما باشن مثه وقتی که دوتا جوون خدا خدا میکنن برای رسیدن روزی که با هم برن زیر یه سقف ....خونه یعنی مسکن یعنی محل تسکین و آرامش یعنی جایی که پاتو بندازی رو پات و یه گوشه لم بدی و بگی : آخیـــــــشششش !




حدیث نوشت : پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمودند :هر گاه ، يكى از شما وارد خانه خود شد ، سلام كند تا بر آن [خانه] ، بركت فرود آيد و فرشتگان ، با آن  اُنس بگيرند .

شاگردان خوب این معلم

بچه ها هم  سر تراشیدند ....

بیست

یک روایت دقیق ، جالب ، زیبا و امید آور

یونس ابن یعقوب از امام صادق علیه السلام نقل کرده است : در خصوص مؤمنان هر بدنی که چهل روز آسیبی به آن وارد نشود ، ملعون است . گفتم واقعا ملعون است ؟؟ فرمودند : بله . گفتم : واقعا ؟؟ باز فرمودند : بله . پس چون امام علیه السلام سنگینی مطلب برای من را مشاهده کردند ، فرمودند : ای یونس ! از جمله بلا و آسیب به بدن همین خراش پوست و ضربه خوردن و لغزیدن و یک سختی و خطا کردن و پاره شدن بند کفش و چشم درد و مانند این هاست ، نه لزوما مصیبت های بزرگ . مؤمن نزد خداوند با فضیلت تر و گرامی تر از آن است که بگذارد چهل روز بر او بگذرد و گناهان او را پاک ننماید ؛ ولو به یک غم پنهان در دلی ، که او نفهمد این غم از کجا حاصل شده است . به خدا قسم وقتی یکی از شما سکه های در هم را در کف دست وزن میکند و متوجه نقصان آن شده و غصه دار می شود ، سپس دوباره وزن می کند و متوجه می شود که وزنش درست بوده ، همین غصه کوتاه و گذرا ... موجب آمرزش برخی از گناهان اوست .


 منبع  : الوسائل : 11 \ 518 ج 21

تولدتون مبارک

تولد مامان و خواهرک چهارم دی بود . ولی گذاشتیم محرم و صفر تموم بشه و کیک تولدشون رو توی ماه ربیع بهشون تقدیم کردیم .

اولین بارم بود که کیک تولد درست میکردم ....

یک بحث کاملا علمی

باورم نمیشه ! باز داره اینجا برف میاد !!! درحالی که هنوز برفای قبلی آب نشدن . آخه شیرازو این همه برف ؟؟؟!!!

 پس این دانشمندا  نشستن چی چی میگن که آآآآآی برسین به داد که زمین گرم شد و لایه ازون سوراخ شد و گازهای گلخانه ای زیاد شد و قطب جنوب آب شد و تموم شد رفت پی کارش و پنگوئنا آواره شدن و بدبخ شدن و این صوبتا ؟؟؟

آخه این چه وعضیه ؟ دیگه به دانشمند جماعتم نمیشه اعتماد کرد !!! دانشمندم دانشمندای قدیم !

بنابراین نتیجه میگیریم که دانشمندا چیزی سرشون نمیشه و حتی این که میگن پفک برای سلامتی مضره هم چرت و پرتی بیش نیست . پس من رفتم پفک بخورم .



در مجلس خواستگاری خاله سوسکه و آقا موشه چه گذشت ؟

مادر خاله سوسکه گفت :

 سوسک سیاه قزقزون ،

 مو وزوزون ، 

کفش قرمزون ،

به کس کسونش نمیدم ،

به همه کسونش نمیدم ،

به کسی میدم که کس باشه ،

قبای تنش اطلس باشه ،

به موش موشک ،

بلبله گوشک ،

شاگرد توی عطاری ،

ساکن کنج اتباری ،

آیا بدم ، آیا ندم .


مادر آقا موشه گفت :

این آقا موشه ، موش موشک ،

انبونه دوشک ،

طوق طلا به گردنش ،

قبای اطلس به تنش ،

آیا بخواد ، آیا نخواد .

خواهر خاله سوسکه گفت :

از ما به یه آینه چراغ ،

چهل تا گوسفند و یه باغ .


خواهر آقا موشه گفت :

از ما دو دست رخت و دو جفت کفش و دو تا 

پیرهن چلوار و سه تا چارقد گلدار و یه شلوار

 و یه پوستین بی آستین و چهار دامن چین چین

 و یه پاچین و یه چاقچور و یه سربند و یه من

 قند و یه جفت پاپوش تیماج .


عمه خاله سوسکه گفت :

مبارکه ! مبارکه !

برای دل خودم

 دیروز خریدمشون . با چیل گشاد وسط خیابون اینا رو گرفته بودم دستم میخوندم و راه میرفتم .... 

کار نیکو کردن از پر کردن است

هوررررررا !!! بالاخره موففففق شدم بیسکوییت خوشمزه بپزم . در دو طعم کاکائویی و پرتقالی


امروز همسایه روبروییمون اسباب کشی کردن و رفتن . البته بدون خداحافظی .... یه زن و شوهر جوون  ... همسایه های آروم و خوبی بودن ... وقتی سوار ماشینشون شدن و یه کامیون پر از اسباب و اثاث پشت سرشون راه افتاده بود و داشتن از محوطه مجتمع و همچنین از کادر پنجره خارج میشدن براشون فالله خیر حافظا خوندم و فوت کردم . ایشالا هر جا که هستن خوش باشن ...

یه کم نگرانم ... یعنی همسایه بعدی کیه ؟؟؟ خدا کنه آدم حسابی باشن و حق همسایگی رو رعایت کنن . بعضی ازین ساکنین مجتمع خیلی وحشتناکن .  خدا رحم کنه ... 


دو سه شب پیش فیلم دهلیز رو دیدیم . جالب بود . خوشمان آمد . بعد مدتها یه فیلم دیدیم که ارزش دیدن داشت ... این شبا هم شبکه آموزش ساعت 9 یه برنامه داره به اسم قند پهلو ... مسابقه است بین شعرای طنز پرداز . سری دومشه البته . برنامه خوشگلیه ... خنده داره ...


اون بیسکوییتای کاکائویی رو دوباره درست کردما . این دفعه نسوخت . ولی کلا خیلی بیسکوییت بدمزه ایه !  مزه خر میده . تازه قالب مخصوص بیسکوییت هم نداشتم از قالب کلوچه نخودچی استفاده نمودم ... هی میرم میام یه دونشو میخورم  هی میگم وَوَوَوَوَوَی چه بدمزن .... دیشب یه چایی دارچینی دم کردیم گذاشتیم تنگش ولی بازم خوشمزه نشد بیسکوته .کسی یه دستور بیسکوییت خوشمزه بلد نیس ؟؟؟