چرا نبودم

سلام دوباره به همه دوستای گلم 

اممم....از کجا بگم... 

آها!از اینجا شروع شد که خواستم برای چک کردن وبلاگم وارد مدیریت بلاگ اسکای بشم‌...آماااا....با پیغام خطای سرور مواجه شدم.با خودم گفتم این بلاگ اسکای ننه نمرده(خدای نکرده)که اگه میخواست کاری بکنه که قبلش اطلاع میداد تا ما از قبل آمادگیشو داشته باشیم؛یعنی چی شده؟؟؟؟ 

یه مدت قسمت وبلاگهای بروز شده رو دنبال کردم دیدم نع! بقیه میتونن وارد بشن و پست بذارن؛برای همین یه بارم با گوشی مامان امتحان کردم دیدم عه!از اینجا که میشه وارد شد؛پس چرا از اونجا نمیشه وارد شد؟؟چه کنم؟چیکار کنم؟بذار از بلاگ اسکای سوال کنم اما دریغ و صد افسوس که وارد ایمیلمم نتونستم بشم؛اینجا بود که باخودم گفتم:بعلهههه یه توطئه ای در کاره باید از دوست عزیزم آرتمیس کمک بگیرم؛آرتمیس کجایی که در وبلاگمو بستن! واین دوست نازنین با حوصله ی فراوان قضیه رو دنبال کرد و راهنماییی های لازم رو انجام داد....آماااا....بازم قضیه حل نشد... 

رفتم سراغ ته تغاری که همه ی راه ها معمولا به خودش ختم میشه!!! 

هاااااا مسعوددددد باز چیکار کردییییی؟؟؟؟نمی تونم حتی وارد ایمیلم بشمممم هاااا؟ته تغاری در حالیکه سعی در آشکار کردن حقیقت داشت با حالت بسیار مظلومانه ای که هر سخت دلی را وادار به نرمش میکرد گفت:آبجی به خدا خودمم نمی تونم واردایمیلم بشم الانم از یاهو مسنجر وارد شدم!!! 

اینجا بود که با خودم گفتم :کارم تمومه وقتی این مارمولک از درست کردنش عاجز شده دیگه باید فاتحه اش رو خوند.. 

در همین حین تصمیم گرفتم توصیه های آرتمیس جونو  مو به مو واینبار با دقت بیشتر انجام بدم و برای اینکار انقدر مرورگرم رو اینیستال کردم و دوباره دانلود کردم که حجم اینترنتمون تموم شد !! اینبار نوبت ته تغاری بود که بیاد سراغ من.... 

آبجییییییی!باز چی دانلود کردی حجم تموم شده؟؟؟؟

بنده هم به صورت نامحسوس سریع صحنه رو ترک کردم و دیگه تقریبا بیخیال شدم. 

خب الان ممکنه این سوال پیش بیاد که پس چجوری این پست و گذاشتی؟؟ 

در جواب این سوال باید عرض کنم که اصولا نباید امیدی به لب تاب برادر بزرگتر داشت زیرا در کسری از ثانیه اسرار کل زندگیت رو در میاره و برای جهانیان فاش میکنه!!با خودم گفتم بچه جان یک مقداری دندان سر جگر بگذار تا ز غوره حلوا سازم...  

و من این رویه رو الگوی خودم  در زندگی قرار دادم تا اینکه پریروز مامان و ته تغاری و برادر بزرگه عازم ترکیه شدن(چقدر دلم براشون تنگ شده)زیرااا امسال سال آخر درس داداش بزرگه میباشدو مامان اینا دریغ دیدن که در این مدت اقامت برادر محترم کشور نسبتا دوست و همسایه رو زیارت نکنن.بابا به خاطر کاری که داشت باهاشون نرفت منم حسش نبود بدون بابا سفر خارجی برم برای همین پیش بابا موندم.بابا برای کارش قرار بود بیاد تهران که منم همراهش اومدم والان این پست رو با لب تاب داداش وسطی در خدمتتون هستم و کلافه شدم از بس به جای پ؛ژ تایژ ببخشید تایپ کردم.تازه ویرگولم نداره.الانم هردوشون رفتن سر کار و نون نخریدن من صبحانه بخورم ؛این پستم دارم ناشتا میذارم .دیشبم پشه های محترم تهران چندین جای بدن مبارک رو مورد نیش خود قرار دادن و نذاشتن تا صبح بخوابم که مراتب قدردانی خودم رو برای این مهمان نوازی گرم و صمیمانه از همین تریبون اعلام میدارم!!(واقعا تبریز بهشتیه ها!!) از یه طرفم اسباب اثاثیه ی اینجا علاوه بر شکوندن گولنج عطسه هم میکنن گویا ؛یه صداهایی ازشون درمیاد بیا و ببین.(خصوصا یخچال!!)حالا خوبه گربه ها از راه پله ی ساختمون مهاجرت کردن کمتر سورپرایزم میکنن وگرنه که باید یا باسر کچل یا موی سفید بر می گشتم تبریز!!والااا!

بعله اینطوری شد دیگه..  

توی این مدت به همه تون سر میزدم و همراهتون بودم اما فرصت کامنت گذاشتن  کمتر پیش اومد .تاوقتی که اینجام سعی میکنم بازم بهتون سر بزنم اما یکم احتمالش بعیده چون اگه خاله جون بدونن که تهرانم بیشک اصرار میکنن که برم خونه شون و سرزدن یکم مشکلتر میشه. 

این پست قراره که پست خداحافظی باشه تا وقتی که دوباره مشکل حل بشه و بازم بتونم با این وبلاگ همراهتون باشم.تو این مدت این فرصت هم پیش اومد که به نقش این وبلاگ توی زندگیم فکر کنم چه فایده ای برام داشته و از این حرفا.همین طور که داشتم افکارمو دنبال میکردم به گذشته ها رسیدم زمانی که بچه بودم.چقدرررر حرف میزدم.هر چی که میدیدم و یا اتفاقی که می افتاد حتما باید به یکی تعریف میکردم کافی بود یک ساعت برم بیرون و خواهری همرام نباشه.از ماشینا و آدمایی که دیدم تا حرفایی که زدم یا بقیه زدن خلاصه از سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف میکردم....(البته اونم همینطوری بودا!)اماهمینطور که بزرگتر شدیم کم حرفتر شدیم واین حرف زدن ها به نوشتن هر از گاهی خاطرات توی دفتر خاطرات محدود شد؛که البته دیگه به اون شفافیت و صراحت دوران بچگی نبود و رنگ ملاحظه کاری آدم بزرگا رو به خودش گرفته بود.شاید یکی از علل به وجود اومدن این وبلاگ برگشتن به اون خود اظهاری صادقانه ی بچگی بوده ؛با چاشنی ملاحظه کاری های بزرگانه البته .از شما هم خیلی خیلی ممنونم که وقت گذاشتید و پای صحبتای من نشستید و به من این امید رو دادید که هنوز کسایی توی دنیا هستند اونم از فرهنگ متوسط به بالای جامعه که بهم افتخار میدن و نوشته هامو میخونن. 

بازم از آرتمیس عزیزم که این مدت بی مذایقه راهنماییم می کرد خیلی خیلی خیلی ممنونم .پیر شی الهیییی! 

 

خب دیگه پر حرفی بسه برم یه چیزی بخورم مردم از گشنگی!یعنی خودم باید برم نون بگیرم!!اونم تو این شهر غریب!!اونم منی که در کل عمرم به اندازه ی انگشتای دستم نرفتم نونواییی!!!!نهههههه!!!کاش پسر خاله اینجا بود میرفت برام نون میگرفت! 

خداحافظ فعلاااا!

سفر در زمان!

نمی دونم شمام رسمتون هست یا نه اما ما گاهی وقتا برای شام نون پنیر هندونه یا خربزه ویا حتی طالبی می خوریم.

امشبم داشتیم نون پنیر طالبی می خوردیم که یهو به ذهنم اومد که هی وای من یافته های جدید پزشکی چی میشه که میگه نباید میوه رو با غذا خورد!!

گفتم بابا اشکالی نداره که ما داریم میوه رو همراه با غذا میخوریم!

بابا:نه دخترم از قدیم نون پنیر هندونه و طالبی و خربزه می خورن اگه ضرر داشت قدیمیا نمی خوردن!

انقدربابا با اطمینان از قدیما تعریف میکرد که یه لحظه حکاکیای دیوارای تخت جمشید و تجسم کردم که توش پادشاه هخامنشی چهار زانو نشسته داره نون پنیر طالبی میخوره!فک کن!!!!

                                                                   secret laugh icon  

دعوای گربه ای

تو ماشین نشسته بودم منتظر بودم بابا بیاد.یهو دیدم بیرون توی یه قطعه ی خالی ساختمون دوتا گربه ی سیاه و سفید افتادن به جون هم قضیه از اینجا شروع شد که گربه سیاه کوچولوه داشت سینه خیز لای علف هرزا می رفت که یهو گربه سفیده دوتا جست زد و در کسری از ثانیه پرید رو گرده ی گربه سیاهه و ده بزن!!انقدر ناراحت شدم که میخواستم پیاده شم جدا شون کنم!!نزدیک بود گربه سیاهه گردن گربه سفیده رو بکنه!آخرم گربه سیاهه تونست خودشو از دست گربه سفیده نجات بده و بدوه بره!گربه هام گردن کلفتی میکنن!!عجب دوره زمونه ای شده!

                                                               youre kidding right icon

شعری از استاد شهریار

اینو شعرو که استاد شهریار در خطاب به انیشتین نوشته رو یکی برام ایمیل کرده بود من ازش خوشم اومد

انشتن[انیشتین]! یک سلام ناشناس، البته می بخشی،

دوان در سایه روشن های یک مهتاب خلیایی
نسیم شرق می آید، شکنج طرّه ها افشان
فشرده زیر بازو شاخه های نرگش[نرگس] و مریم
از آن هایی که در سعیدیه شیراز می رویند
ز چین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگل ها
دوان می آید و صبح سحر خواهد به سر کوبید
در ِخلوت سرای قصر ِسلطانِ ریاضی را.
درون کاخ استغنا، فراز تخت اندیشه
سر از زانوی استغراق خود بردار
به این مهمان که بی هنگام و ناخوانده است، در بگشا
اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد،
به نرمی چین پیشانی افکار بلندت را
به آن ابریشم اندیشه هایت شانه خواهد زد.

نبوغ شعر مشرق نیز با آیین درویشی
به کف جام شرابی از سبوی حافظ و خیام
به دنبال نسیم از در رسیده می زند زانو
که بوسد دست پیر حکمت دانای مغرب را
انشتن آفرین بر تو ،
خلاء با سرعت نوری که داری، در نوردیدی
زمان در جاودان پی شد، مکان در لامکان طی شد
حیات جاودان کز درک بیرون بود، پیدا شد
بهشت روح علوی هم که دین می کفت،[می گفت] جز این نیست
تو با هم آشتی دادی جهان دین و دانش را
انشتن ناز شست تو!

نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست
اتم تا می شکافد جزو جمع عالم بالاست
به چشم موشکاف اهل عرفان و تصوّف نیز
جهان ما حباب روی چین آب را مانَد
من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم،
جهان جسم، موجی از جهان روح می دانم
اصالت نیست در مادّه.

انشتن صد هزار احسن و لیکن صد هزار افسوس
حریف از کشف و الهام تو دارد بمب میسازد
انشتن اژدهای جنگ ....!
جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد
دگر پیمانه عمر جهان لبریز خواهد شد
دگر عشق و محبت از طبیعت قهر خواهد کرد
چه می گویم؟
مگر مهر و وفا محکوم اضمحلال خواهد بود؟
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟
مگر یک مادر از دل ((وای فرزندم)) نخواهد گفت؟

انشتن بغض دارم در گلو دستم به دامانت
نبوغ خود به کام التیام زخم انسان کن
سر این ناجوانمردان سنگین دل به راه آور
نژاد و کیش و ملّیت یکی کن ای بزرگ استاد
زمین، یک پایتخت امپراطوری وجدان کن
تفوق در جهان قائل مشو جز علم و تقوا را
انشتن نامی از ایران ویران هم شنیدستی؟
حکیما، محترم می دار مهد ابن سینا را
به این وحشی تمدّن، گوشزد کن حرمت ما را.
انشتن پا فراتر نه، جهان عقل هم طی کن
کنار هم ببین موسا و عیسا و محمّد را
کلید عشق را بردار و حلّ این معمّا کن
و گر شد، از زبان علم، این قفل کهن وا کن.

خانمِ آقای دکتر

کوچیکتر که بودیم یکی از دوستای دندانپزشک بابا بود که دندونامونو میبردیم پیشش.از اون موقع چیز زیادی یادم نیس فقط تنهاتصویری که توی ذهنمه مطبش که توی زیر زمین خونه شون بود و همیشه تو حیاطش دوتا ماشین بود یکی پاترول و اون یکی رو یادم نمیاد .واطاق انتظار! تا وقتی نوبتمون بشه چه آتیشا که نمیسوزوندیم .مامان میگه بعدم که میرفتیم داخل قبل از ما اگه کار دندونای مامانو میکرد تا نوبت ما بشه به سوراخ سمبه های اتاقش سرک میکشیدیم و هر چیزی رو انگولک میکردیم.ومامان حرص میخورد و دکتر چیزی نمی گفت.

اون موقع یه آقای تپل با سیبیل دراز بود یه چیزی شبیه آقای نجار توی کارتون وروجک.ولی وقتی ماه رمضون توی باغ دیدم یه آقای مسن قد بلند لاغر بود که زیر چشمش گود افتاده بود و گردنشم به سمت جلو قوز پیدا کرده بود ویه چیزی شبیه به رضا شاه شده بود.

قبلا از بابا شنیده بودم که هر سه تا بچه شون کانادا اقامت گرفتن و آقای دکتر و خانمش هم به خاطر اینکه برن دیدنشون هردوتا ماشینشونو فروختن.مثل اینکه خودشونم میخواستن همونجا ساکن بشن ولی طاقت نیاوردن و برگشتن.خانمش رو برای اولین بار توی همون باغ دیدم.باغ مال آموزش پرورشه وباباو دوستاش برای مراسم اجاره کرده بودن.خانمش خیلی زن نازنینی بود.وقتی صحبت از آنفولانزایی که زمستون پارسال همه گیر شده بودوخیلی هم سخت بود شد یه توصیه های پزشکی کرد ،منم فرصتو غنیمت شمردم و ازش پرسیدم ببخشید تحصیلات خودتون چیه؟با یه حالت متواضعانه ای گفت: کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی.به نظرم خیلی جالب بود و اینو با ذوق زدگی اعلام کردم.می گفت،اول دوم دبیرستان ریاضی میخونده(مثل من) ولی وقتی به خاطر شغل پدرش به یه شهرستان میرن، اونجا برای دخترا رشته ی ریاضی نبوده و اون باید بین ریاضی و تجربی که اون موقع اسمش طبیعی بوده یکی رو انتخاب میکرده وچون فکر میکرده هر کسی بره طبیعی با خون و خون ریزی سروکار داره( جالبه که مامان منم همیشه به ما میگفت که علوم تجربی فقط پزشکیش به درد بخوره و اونم تمیزترین رشته اش داندانپزشکیه که باید سرتو بکنی داخل دهن مردم!!برای همین من هیچ وقت حتی به تجربی فکر هم نکردم!)برای همین زبان وادبیات فارسی که اون موقع رشته ی مستقلی برای خودش بوده رو انتخاب میکنه!در یک اقدام زیرک مابانه برای تخمین سن و سالش پرسیدم:این مربوط به چه سالی میشه؟ پاهاشو جمع کرد زیرش و بعد از کمی مکث گفت:دیگه اینش بماند.بعد منم در حالیکه از زیرکی بیشتر اون شوکه بودم لبخندی زدم و گفتم:بعله بماند!گفت:البته ادعایی هم ندارم هر چی باشه پسر بزرگم چهل و خورده ای سالشه!!منم دیگه ادامه ندادم.

چندبارم گفت که شاگرد اول توی استان بوده(اینجا دیگه مسیر مون یه مقدار عوض میشه!)

بعد هم بلند شدیم تا کمی توی باغ قدم بزنیم.با اون سن و سال وجثه ی ریزش، خیلی سرزنده وسریع بود و چهار ستون بدنش بزنم به تخته سالم بود در حالیکه من حتی مطمئن نیستم به اون سن وسال برسم!درحالیکه داشتیم قدم میزدیم گفت این باغ قبلا مال یکی از دوستان ما بود، باغ بزرگیه و الان یه مقداریش هم مونده اونور اتوبان .میگفت یه جای خیلی زیبا و باصفایی بودش و آلاچیقها وساختمونا اون موقع نبودن.ساختمان اصلی باغ رو هم نشونمون داد و گفت چند باری تو اون ساختمون مهمون شده بودن.در همون حین خانم یکی دیگه از دوستای بابا هم بهمون ملحق شد.وقتی مامان خانم دکتر رو معرفی کرد کلی سورپرایز شد و گفت:وُی آی گیز!(اصطلاح ترکی:وای دختر!)من بچه ها رو پیش اون میبردم الان مثل اینکه خودشو بازنشست کرده، هیچ وقتم پول نمی گرفت از ما!(باکلی ذوق زدگی!!)

الان خونه شونو فروختن وتوی باغی که بیرون از شهر دارن خونه ساختن و اونجا میمونن.نزدیک اون باغ یه روستاییه . میگفت ماه رمضونی میرم توی مسجد ده و به خانما قرآن یاد میدم.بعد از افطارم قبل از همه سریع پاشد نمازشو خوند.برام خیلی جالب بود!توی زندگیمون نقاط مشترک زیادی باهم داریم.امیدوارم منم وقتی پیر شدم  همینقدر دوست داشتنی باشم!