خسته شدیم.

امروز بعد از ظهر رفتم کلاس آشپزی امروز نون افطار و کوماج با پیراشکی رو آموزش  داد.

ساعت3 رفتم 9 تموم شد.بعد از مدتها حسابی خسته شدم.

برگشتنی نم نم بارون خیلی قشنگی میبارید ولی چون مدتها بود تا اون موقع شب تنها بیرون اونم مرکز شهر نبودم دلهره داشتم.

کلاس باحالی بود برخلاف کلاس دیروز که حلوا بود و من به جای مامان رفتم و کلی خانم افاده ای ایشو بودن که با نگاهاشون میخواستن درسته قورتت بدن.تنها شخص مجرد کلاس هم بودم در ضمن.همه یا نامزد بودن یاازدواج کرده بودن.احساس غربت میکردم خفن.

ولی نون خیلی خوب و خوشمزه ای بود .یاخدا من با این اضافه وزنی که جدیدا به اضافه وزن قبلیم اضافه شده تازه دارم کلاس نون و حلوا هم میرم!انا لله وانا الیه راجعون.

خانمای کلاس امروز خیلی باحال و با مزه بودن یه خانمی هم بود که میگفت من ساعت12 نصف شب پامیشم برا شوهرم حلوا میپزم که ساعت6 میخواد بره اداره بخوره.همه انگشت بر دهان ماندن.یکی هم میگفت شوهرش هر 17 تا کوماجی رو که با اون مقدار مواد اولیه پخته میشه رو برا یه وعده اش میخوره!وباز ما همینجور انگشت به دهان ماندیم و با خود فکر کردیم جل الخالق احتمالا جارو برقی بیش نیست!

بعد  هم همه باهم دور هم دست در یک ظرف آب کردیم تا مقدار دمای لازم برای عمل آوری مایع خمیر به دستمان بیاید.

ولی یه چیزی بود که آخر سر کلا خورد تو ذوقم.یکی از خانما گفت حالا ما نون افطار به این سختی رو چطوری تو ماه رمضون با دهن روزه درست کنیم.بعد مربی پرسید شما ماه رمضون روزه هستید؟

کل اون نون زهر مارم شد.آخه این سوال بود که پرسید؟


بگذریم ته تغاری یه آدرسی پیدا کرده که با یه هوش مصنوعی گفتگو یا در واقع چت میکنی

اینایه نمونه از گفتگوهای با مزه است که  از فروم بازی رایانه برداشتم:


-: بازی های رایانه ای هم بازی میکنی؟
cleverbot : آره! تو چی؟
-: من هم همینطور چه بازی هایی میکنی؟
cleverbot : هر بازی سونیک!
- : سونیک generations رو بازی کردی؟ خیلی عالی بود!
cleverbot : دروغ گفتم من هیچی درباره بازی نمیدونم!


ته تغاریم یه چیزی پرسید گفت تو یه دورغ گویی ؟بعد ته تغاری گفت آره.بعد اون جواب داد:خانوادت درباره ی دروغ با تو صحبت نکردن؟هیچی دیگه آبروی خانوادگی مون رو توی یه محیط مجازی نابود کرد !

از اینجا میتونید شما هم از گفتگوبا هوش مصنوعی لذت ببرید و گفتگوهای بامزه تون رو با ما در میان بگذارید باتچکر.


-----------------

مار پله

وقت آرایشگاه گرفتم از روز قبلش به مامانم گفتم که سروقت بریم و دیر نکنیم .

صبح بیدار شدم میبینم نیست رفته پیاده روی و....

تا من صبحانه مو بخورم میاد میگم لباسشو در نیاره.میگه برای چی؟

میگم:مامــــــــــــــــان.آرایشگاه!

میگه.واااااااای یادم نبود .خیلی خستم خودت برو.

میگم:یکم استراحت کن بریم دیگه.

میگه:نه خیلی خستم با خواهرت برو.

اونم که وقت امتحاناشه وقت نداره.

میگم :مامان بیا بریم دیگه!

میگه:چطور شده اینا جمعه هام هستن،اصلا زنگ بزن بگو نمیام شنبه با هم بریم.

من:نه مامان من فردا کار دارم باشه خودم میرم.

مامان:نه نمخواد فردا باهم میریم دیگه!

من: نه مامان نمی تونم باید امروز برم این به خاطر من امروز میخواد بیاد آرایشگاه.جمعه اس تعطیل بود!

مامان:نه

من:مامــان!

مامان :باشه برو دیگه!

من:

یکی نیست بگه آخه آدم حسابی آخرش که باید خودت تنها بری چرا لقمه رو هی میپیچونی ،هی میپیچونی!

جاده ی کم گذر

سلام

قسمت دوم کتاب روانشناسی عشق( تازه متوجه شدم اسم دیگه اش جاده ی کم گذره)رو توی ادامه ی مطلب میذارم.

توی اکثر قسمتهای این کتاب راه کارهای موثر رو برای داشتن ازدواج موفق ارائه داده.اما چیزی که به نظرم رسید و فکر کردم ذکرش خالی از لطف نباشه اینه که میشه این راه کار ها رو توی هر رابطه ای که توش محبت و دوستی حاکمه استفاده کرد امیدوارم شما هم دوست داشته باشید.

باتقدیم احترامات لطفا بفرمایید ادامه ی مطلب

ادامه مطلب ...

تریبون آزاد


ولی من گل رز و بیشتر از درخت مُو دوست دارم!

چرا باید رزا به خاطر یه درخت مُو که اصل و نصبش معلوم نیست و معلوم نیس توت فرنگیه یا انگور ،گل نداشته باشن؟

این هم گذشت

بلاخره جواب ها اومد.انتظار رتبه ی خیلی خوبی رو نداشتم ولی دیگه فکر نمی کردم اینطوری بشه.مجاز به انتخاب رشته شدم.ولی با رتبه ای که از صد تا فحش بدتره.

بگذریم بلاخره که گذشت.

الان دارم فکر میکنم از امروز به بعد باید چیکار کنم؟
برم کلاس خیاطی وطراحی لباس و اینجور حیطه ها؟

دوباره بشینم درس بخونم؟

دوباره بشینم درس بخونم و برم دنبال کار؟

برم کار آفرین بشم خودم؟

چیکار کنم؟

شما بگید...

وقتی بارون دلیل گذاشتن یه پست میشه.

یکشنبه نتایج اولیه ی کنکور اعلام میشه دل تو دلم نیست نمی دونم کی  این یکشنبه میاد!

داره بارون میاد عاشق صداشم وقتی به کانال کولر میخوره.

فردا قراره با دوستم بریم یه تاتر ببینیم شاید زمان یکم سریعتر حرکت کنه.دفعه ی قبل از نون سیبی که  پخته بودم براش بردم.خیلی دوست داشت.فردا هم میخوام کیک شکلاتی درست کنم ببرم.یه همچین آدم جو گیریم من.

تو این مدت بعد از کنکور پختن چند تا نون و یاد گرفتم وچند تاکیک وهمچینین سرمه دوزی حیف که دوربینمان برفناست و کیفیت دوربین موبایلم ایفتیضاح!اصلا یه هنرایی از انگشتام میریزه که خودم انگشت بردهان میمانم!

راستی این مطلبی رو که پایین گذاشتم از کتابیه که چند روزه دارم میخونم به نظرم کتاب عالی یه.این قسمت رو از پیشگفتار مترجم برداشتم میخوام چند تا قسمت دیگه رو هم از متن انتخاب کنم تو پست های جدا بذارم.من که خوندن کل کتاب رو بهتون پیشنهاد میکنم:روانشناسی عشق نویسنده و مترجمشم که پست قبل نوشتم.

+ای کسانی که میگویید نظری ندارم برو از خدا بترس!

++یه فایل صوتی بامزه هستش که چند وقته میخوام بذارم آپلود نمیشه!!:((

عشق1

بفرمایید ادمه مطلب.

ادامه مطلب ...

گزارش یک روز اردیبهشتی

برای شرکت در پاره ای از فعالیت های فوق برنامه ی دانشگاه هنوز تسویه حساب نکردم وامروز هم رفته بودم دانشگاه برای استفاده از استخرش که حتی یک بار هم در طول تحصیل ازش استفاده نکرده بودم والان میفهمم که چه موقعیتی رو ازدست دادم.

بگذریم.

دانشگاه پر بود از بنر برنامه های بسیاری برای امروز از جمله حضور آقای ولایتی وجلسه ی پرسش و پاسخ. معلوم بود که حضور اوشون نزدیک انتخابات برای چیه. درحالیکه تلوزیون ملی عزیز ما دائما هرگونه تبلیغات قبل از موعد مقرر  برای انتخابات رو غیر قانونی اعلام میکنه!

خلاصه این حس کنجاوی ما به شدت! تحریک شد که برم ببینم چند نفر رفتن و چه خبره و قس علی هذا.

از اونجایی که مدتها بود از تالار شفایی برای اینجور برنامه هااستفاده می شد بدون توجه به مکان برگزاری رفتم تالار شهید شفایی که  برنامه  ای با موضوع دوستی های قبل از ازدواج اونجا برگزار بود!گفتم شاید برنامه ی آقای ولایتی کنسل شده یا چی.خلاصه یه چند دقیقه نشستم. زمان ما که هر برنامه ای بود معمولا بیشتر از نصف سالن پر نمی شد ولی این بار تعداد خیلی زیاد بود ومیخواستن طبقه ی بالا رو هم باز کنن. آقا این سخنران برنامه هم تا دهنشو باز میکرد یه چی بگه دوستان عزیز شروع میکردن دست و جیغ و هورای بلـــــــــــند!بنده هم که در اون لحظات تو مود این برنامه ها نبودم پاشدم که برم به برنامه ی استخرم برسم که دوباره یه نگاهی به بنرها کردم و فهمیدم که ای دل غافل برنامه آقای ولایتی توی تالار وحدت هستش.خلاصه خیلی تند و سریع خودم رو به مکان برنامه رسوندم.

ادامه مطلب ...

مهمان ناخوانده


دیروز بعد از ظهر داشتم متن انگیلیسی خواهرمو ترجمه میکردم که ته تغاریمون اومد :

آبجی آبجی بیاید بریم باغ.

من:با منی؟

اون:نه با اون یکی آبجی.

خواهرم :شمابرید من یه عالمه کار دارم.

اون:نه نمیشه باید بیایی مامان بال مرغ برداشته اونجا کباب کنیماااا!

خواهرم :نه من کار دارم.

اون:آبجی آبجی آبجی آبجی...

من:بامنی؟

اون:نه با اون یکی آبجی


واز این اصرار از اون انکار خلاصه که بازم مثل همیشه ته تغاری برنده شد و خواهری هم قبول کرد بیاد.و واقعا خدا رحم کرد!

منم که علاقهمند بودم نازمو بکشن همینطور نشستم وعکس العملی از خودم بروز ندادم!

بازم گفت:آبجی آبجی آبجی

من:با منی؟

اون:آره پاشو دیگه!

من:در حالیکه داشتم از رو صندلی پا میشدم:من به یه شرط میام!

اون:زودباش حاضر شو دیگه شرط مرط نداره که!

من:ولی من به یه شرط میام!

واو شرط مرا از قبل میدانست واون این بود که باید یه قسمتی از مسیرو من برونم!

اون: باشه بابا نیا!

من:مگه به توه من بیام یا نیام!

وپاشدم مثل بچه ی آدم آماده شدم.

 و بلاخره بعداز یه ربع نیم ساعت!راه افتادیم.

من به مامان بزرگم:توام میای!

اون:نه بابا تو ماشین جانمیشیم که!

توی باغ هر کسی یه وظیفه ای برعهده داشت.خواهرم باغو کلنگ زنی میکرد.ته تغاری آتیش روشن میکرد ومن آبو تو دبه ها پر میکردم تا بابا بریزه پای درختا زیرا مدتی است پمپ چاه خراب شده است!

یکی شون خلیی پر شد.گفتم بابا خیلی سر پره ها!

بابا با یه اشاره دبه رو بلند کرد گفت به این میگن خطب الخیطه!(خبرنگار اگه تونستی ترجمه اش کن:D)

بعد از مدتی هم جاها عوض میشد!

بال مرغا خورده شد و کارها تموم.

منو خواهری پیش آتیش نشسته بودیم وته تغاریم چوب و خار می آورد برای آتیش.آخرشم گفت بزار از رو آتیش بپرم بختم باز شه!(نیم وجبی!)

_چیه زمان  پیامبر پسرا 15 ،16 سالگی ازدواج میکردن!

 _

بعد از اینکه سیب زمینی کبابی ها رم خوردیم ته تغاری پرید درو باز کرد و نشست پشت فرمون و ماشینو آورد بیرون.

بیست دقیقه بعد رسیدیم خونه!

رفتم در طبقه ی اولو باز کنم برم تو کلید رو در نبود!

باخودم گفتم حتما مامان بزرگم رفته مسجد برای نماز کلیدو در آورده.

اونجایی که معمولا وقتی میرفت بیرون کلیدو میزاشت گشتم. کلید نبود.

خودش صدامونو شنید و اومد درو باز کرد.

_یه پسره تا من درو باز کردم پرید تو خونه!

من رفتم  تو اتاق لباسامو دربیارم.

مامان و بابا اومدن ببینن مامان بزرگم چی میگه!



ادامه مطلب ...


میترسم
بخوابم و در خواب هم نبینم تو را!