خوابگرد

داشتم ایمیل هامو چک میکردم ایمیلی با عنوان خوابگرد منو یاد تجربه های خودم از خوابگردی انداخت.توی فامیل ما خوابگردی سابقه ای دیرینه داره.

این پدیده بعضی وقتا میتونه عواقب دردناکی به دنبال داشته باشه یک نمونه اش برای پسر دایی بنده چندین سال قبل وقتی که کوچیک بود اتفاق افتاد.

دایی بزرگ ما همونطور که توی پست های قبل بهش اشاره شد قم زندگی میکنن میدونید که قم تابستونای گرمی داره در عین حال شبهای تابستون خیلی باصفایی هم داره که جون میده برای تو پشت بوم خوابیدن .اون موقع ها خونه ی دایی از اون خونه قدیمیا بودو پشت بوم باصفایی داشت  شب قبل از خواب کلی با آسمون خیال پردازی ها می کردیم. توی یکی از همین شبهای تابستون که پسر دایی مذبور توی پشت بوم خوابیده بوده شروع میکنه به خواب گردی و همینجور که داشته خواب گردی میکرده می رسه به لبه ی پشت بوم که بدون حفاظ بوده واز اونجا شالاپی میوفته توی کوچه!

از قضا همسایه شون که مهمون داشته اومده بودن توی کوچه برای بدرقه ی مهمونا که میبینه یکی از پشت بوم دایی اینا افتاد تو کوچه سریع دایی ایم رو خبر میکنه و میرسوننش بیمارستان .خدا رحم کرده بود که چیز خاصی نشده بود کمی لب و دهنش وتا حدود کمی فکش آسیب دیده بود که زود خوب شد. ولی از اون به بعد دایی اینا در پشت بومشونو بستن و دیگه اجازه نمی دادن کسی شبها تو پشت بوم بخوابه.

یک بار هم دختر خاله ته تغاری توی خونه ی ما شروع به خوابگردی کرد .بعد از ظهر بود وبا اهل منزل همگی نشسته بودیم توی حال و داشتیم تلوزیون تماشا میکردیم . یهو دیدیم این خانم محترم سر لخت درو باز کرد اومد تو حال زیر زبونشم یه چیزایی میگفت.ماهم نمی دونستیم که این خوابه سریع خواهرش پاشد دستش و گرفت برد تو اتاق  .لازم به ذکر است که فرد مذبور خواب بسیار سنگینی هم داره و وقتی از کسی میخواد که برای ساعت خاصی بیدارش کنه بهش تذکر میده اگه بیدار نشدم آب بریز تو صورتم!!!


مهمان ناخوانده


دیروز بعد از ظهر داشتم متن انگیلیسی خواهرمو ترجمه میکردم که ته تغاریمون اومد :

آبجی آبجی بیاید بریم باغ.

من:با منی؟

اون:نه با اون یکی آبجی.

خواهرم :شمابرید من یه عالمه کار دارم.

اون:نه نمیشه باید بیایی مامان بال مرغ برداشته اونجا کباب کنیماااا!

خواهرم :نه من کار دارم.

اون:آبجی آبجی آبجی آبجی...

من:بامنی؟

اون:نه با اون یکی آبجی


واز این اصرار از اون انکار خلاصه که بازم مثل همیشه ته تغاری برنده شد و خواهری هم قبول کرد بیاد.و واقعا خدا رحم کرد!

منم که علاقهمند بودم نازمو بکشن همینطور نشستم وعکس العملی از خودم بروز ندادم!

بازم گفت:آبجی آبجی آبجی

من:با منی؟

اون:آره پاشو دیگه!

من:در حالیکه داشتم از رو صندلی پا میشدم:من به یه شرط میام!

اون:زودباش حاضر شو دیگه شرط مرط نداره که!

من:ولی من به یه شرط میام!

واو شرط مرا از قبل میدانست واون این بود که باید یه قسمتی از مسیرو من برونم!

اون: باشه بابا نیا!

من:مگه به توه من بیام یا نیام!

وپاشدم مثل بچه ی آدم آماده شدم.

 و بلاخره بعداز یه ربع نیم ساعت!راه افتادیم.

من به مامان بزرگم:توام میای!

اون:نه بابا تو ماشین جانمیشیم که!

توی باغ هر کسی یه وظیفه ای برعهده داشت.خواهرم باغو کلنگ زنی میکرد.ته تغاری آتیش روشن میکرد ومن آبو تو دبه ها پر میکردم تا بابا بریزه پای درختا زیرا مدتی است پمپ چاه خراب شده است!

یکی شون خلیی پر شد.گفتم بابا خیلی سر پره ها!

بابا با یه اشاره دبه رو بلند کرد گفت به این میگن خطب الخیطه!(خبرنگار اگه تونستی ترجمه اش کن:D)

بعد از مدتی هم جاها عوض میشد!

بال مرغا خورده شد و کارها تموم.

منو خواهری پیش آتیش نشسته بودیم وته تغاریم چوب و خار می آورد برای آتیش.آخرشم گفت بزار از رو آتیش بپرم بختم باز شه!(نیم وجبی!)

_چیه زمان  پیامبر پسرا 15 ،16 سالگی ازدواج میکردن!

 _

بعد از اینکه سیب زمینی کبابی ها رم خوردیم ته تغاری پرید درو باز کرد و نشست پشت فرمون و ماشینو آورد بیرون.

بیست دقیقه بعد رسیدیم خونه!

رفتم در طبقه ی اولو باز کنم برم تو کلید رو در نبود!

باخودم گفتم حتما مامان بزرگم رفته مسجد برای نماز کلیدو در آورده.

اونجایی که معمولا وقتی میرفت بیرون کلیدو میزاشت گشتم. کلید نبود.

خودش صدامونو شنید و اومد درو باز کرد.

_یه پسره تا من درو باز کردم پرید تو خونه!

من رفتم  تو اتاق لباسامو دربیارم.

مامان و بابا اومدن ببینن مامان بزرگم چی میگه!



ادامه مطلب ...

روزی که سلول های خاکستری مغزم جر خورد!

روایت است که در یک پیکنیک خانوادگی در کوهپایه های کلیمانجارو مادر و دختری به این کشف نائل شدندی که گر چای را هورت کشی ،چای در مسیر لیوان تا دهان خنک شدندی وزحمت فوت کردن را کم میکنندی . و همانا با این کشف افتخار دریافت عنوان مادر،دختر شایسته را از آن خود کردندی !


-----------------

+الهی یهو کامپورترت نپکه صلوااات!اللهم صلی علی محمد وآل محمد

آرزو نوشت:1)میخواهم مربی بشوم زودتر.بعد با بچه ها کلی کار کنیم.بازی کنیم نقاشی بکشیم.فقط میترسم دوباره اونا رو ببینم جو گازم بگیره خودمم بچه شم بعد یکی پیدا نشه بیاد جمعمون کنه!!

دوستم یکی دوماهیه تو یه مهد کار میکنه ماجراهاشو که تعریف میکنه منم هوایی میشم!!خب چیه منم دل دارم!


خام بدم پخته شدم سوختم!



میخوام تواین پست ماجرای عملی که داشتم رو تعریف کنم

اونموقع حدود18 سالم بود. عمل خیلی خطرناک و پر ریسکی نبود و چون مدتها بودمنتظر بودم شاید ذوق زده هم بودم همیشه پیش خودم فکر میکردم که خب من بیهوشمو چیزی نمی فهمم بعدم که بهوش بیام حتما مسکنی چیزی بهم میدن که درد نداشته باشم.وقت عملم برای دو بعد از ظهر بود .ولی از صبح بیمارستان بودیم برای کارهای پذیرش واینا ساعت حدود دوازده کارا تموم شدو تختمو بهم دادن منم خیلی ریلکس رفتم رو تختم تا وقتی موقع عملم بشه یکم بخوابم چون صبح زود بیدار شده بودمو خوابم میومد تازه داشتم جامو گرم میکردم که یه پرستار محترمی اومدو صدام کردو گفت آماده شم برا رفتن به اتاق عمل دکتر منتظرمه بعد هم یه سوزن زد به دستم برای سرم و تزریقات و...منم که رگم کلا از اوان کودکی به سختی پیدا میشه ولی فکر کنم اون موقع راحت پیدا شد و خیلی هم درد نداشت.خانم پرستارمنو برد به یه محوطه ای که با پارچه های سبز مخصوص اتاق عمل پارتیشن بندی شده بود و یه تعداد مرد اونجا بودن . مثل اینکه داشتن به هوش میومدن چون عینک نداشتم چیز زیادی نمی دیدم اما صدای ناله های همه شون میومد فکر کنم یک ساعتی اونجا نشستم تا اینکه واقعا از این همه ناله ته دلم خالی شد. یه تعداد آقای سبز پوش دور یه میز جمع بودن گفتم بلند شم بپرسم دکتر من کی میخواد بیاد بلاخره.رفتمو گفتم ببخشید آقای دکتر فلانی کی تشریف میارن؟دیدم ای دل غافل خود دکترم همونجاست تا دیدمش انگار که یه بچه تو شلوغی مامانشو پیدا کرده باشه ذوق زده گفتم عه سلام آقای دکتر اینجایید؟

گفت آره بیا بریم بعد همینطور که داشتیم میرفتیم درحالیکه از ترس مثل بچه ها شده بودم گفتم آقای دکتر وقتی بهوش بیام مامان وبابام بالا سرم نیستن؟با یه حالت تعجبی گفت چرا هستن!

خلاصه رفتیم بیهوش شدیم و بعد از 5ساعت جراحی به هوش آمدیم چه به هوش آمدنی.که دیگه بماند ولی کابوس اون ناله ها و صداها تا مدتها همراهم بودو گاهی شبا از خواب میپریدم

مسئولین رسیدگی کنن لطفا آخه این چه وضعه شه؟؟؟

+نظرتون راجع به آهنگی که زیر صلوات شمار گذاشتم چیه؟

داستان نوروز92 (3)

مثل همیشه قرار بود برای رفتن صبح زود بیدار شن اما حرکتوشون تا ساعت 11 طول کشید.یاس پیشنهاد آسیاب خرابه جلفا رو داد چون تابستون که رفته بودن هنوز مزه اش تو دهنش بود و حیف بود که خاله شون اینا اون جای قشنگو نبینن.توی صوفیان توقف کوچیکی داشتن و بعد هم مستقیم رفتن تا خود جلفا ...



ادامه مطلب ...

داستان نوروز 92(2)

یاس و خواهرش تا خود روز سال تحویل وتا اومدن مهمونا مشغول خونه تکونی بودن،آخه مامانشون نزدیک عیدی آنفولانزای سختی گرفته بود و دکتر بهش استراحت مطلق داده بود.یک ساعت مونده به سال تحویل مهموناشون رسیدن. یاس و خواهرش خوشحال بودن که سر وقت کارهاشونو تموم کردن.نهار تقریبا آماده بود ولی طی مشورتی که انجام شد تصمیم گرفتن بعد از سال تحویل سفره رو بندازن.چند دقیقه مونده تا سال تحویل همه جمع شدن و بعد از اعلام تحویل سال از تلوزیون و تبریک عید و دیده بوسی همدیگه نوبت به قسمت جذاب داستان رسید.همونجا که کلاه قرمزی میگه:لدفن نشه فراموش عیدی بنده.بزرگترا هر کدوم مثل هرسال عیدیهارو دادن و براشون آرزوهای قشنگ قشنگ کردن!

همه داشتن برنامه ریزی میکردن برای روز دقیق حرکت به سمت ساری که زمزمه های مخالف به گوش رسید!!

بله !مردها داشتن میزدن زیرش!

-هواشناسی اعلام کرده میخواد برف بیاد

-از اینجا راه خیلی دور میشه و ویلا هم نگرفتیم!بمونه برایکی دوماه بعد که هوا هم بهتر بشه!

خانمها دیگه تحمل نداشتن توی یه جلسه پشت درهای بسته باهم عهد بستن تااونا سفر از قیل برنامه ریزی شده رو قبول نکردن دست از خواستشون برندارن.

ابتدا ریش سفید مجلس رو برای وساطتت فرستادن ولی

جواب نداد.پس تصمیم گرفتن موقع شام همه شون باهم از عالیجنابان بخوان که تجدید نظرکنن!

اما قبل از فرارسیدن موعد مذاکره طرف مذاکره خودش یه نماینده فرستاد و پیغام داد که از همدان مهمون اومده و نمیشه قرار رو کنسل کرد!!!

این شد که اونا برنامه ی دیگه ای برای روز بعدریختن...

                                                                      ادامه دارد...

داستان نوروز92

هنوز برای عید برنامه ای نداشتن هرکس یه پیشنهادی میداد

_بیاید امسال یه کار متفاوت کنیم و بریم سمت جنوب ؛شیراز و بوشهر و اهواز.

+امسال جمع شید با مامانمینا بیاید ساری اونجا جاهای دیدنی زیادی داره یکی دو شبم میریم ییلاق

*اصلا بیاید امسال هرسیزده روز عیدو بریم مشهد باشیم.


ادامه مطلب ...

سفرنامه یاس

یکشنبه بعد از ظهر با مامان بابا راه افتادیم خواهری چون کلاساش شروع شه بود با ته تغاری موندن خونه خیلی کم پیش میاد که بدون هم مسافرت بریم اینبارم به این شرط که امسال اردو جنوب نرم اجازه داد که با مامان اینا برم.بله اینجوریه دیگه ما غیر از بابا مامانمون باید از قلمونم برای رفتن به جایی اجازه بگیرم!توی راه تا تهران آهنگ سنتی گوش دادیم رادیو آوا وحکایت های جالب و شیرین بابا رو هم شنیدیم که هرکدوم پستی اند واس خودشون!شب که رسیدیم خونه ی داداشم طبق معمول بچه گربه های پیرمرد طبقه ی پایین آپارتمانش با یه حرکت انتحاری پریدن سمت پله ها وازمون استقبال کردن و جیغ مو برد هوا!

بعد از سه روز با خاله رفتیم قم ودو روز هم خونه ی دایی بودیم که یه نوه ی جدید به تعداد نوادگانش افزوده شده بود اسمشونو مهدیار گذاشتن!

واما وروجکی که این چند روز کل اهل منزل رو جذب خودشون کرده بودن و سرشون دعوا بود، عکس و نگاه نکنید اخمو ها همش کرکره خنده بود از بس این بچه خوش اخلاقه.عکسای خنده شم چون مورد دار بود دیگه نشد اینجا بذارم.

پدر جانم که علاقه ی وافر این بچه رو جهت مستقل بودن دیدن روش بالش روی پارو بر روی ایشون اجرا کردن و پسرمون مثل یه مرد نشست رو مبل و خودش هم از  این حرکت در تعجب ماند و به این شکل در اومد.