مهمان ناخوانده


دیروز بعد از ظهر داشتم متن انگیلیسی خواهرمو ترجمه میکردم که ته تغاریمون اومد :

آبجی آبجی بیاید بریم باغ.

من:با منی؟

اون:نه با اون یکی آبجی.

خواهرم :شمابرید من یه عالمه کار دارم.

اون:نه نمیشه باید بیایی مامان بال مرغ برداشته اونجا کباب کنیماااا!

خواهرم :نه من کار دارم.

اون:آبجی آبجی آبجی آبجی...

من:بامنی؟

اون:نه با اون یکی آبجی


واز این اصرار از اون انکار خلاصه که بازم مثل همیشه ته تغاری برنده شد و خواهری هم قبول کرد بیاد.و واقعا خدا رحم کرد!

منم که علاقهمند بودم نازمو بکشن همینطور نشستم وعکس العملی از خودم بروز ندادم!

بازم گفت:آبجی آبجی آبجی

من:با منی؟

اون:آره پاشو دیگه!

من:در حالیکه داشتم از رو صندلی پا میشدم:من به یه شرط میام!

اون:زودباش حاضر شو دیگه شرط مرط نداره که!

من:ولی من به یه شرط میام!

واو شرط مرا از قبل میدانست واون این بود که باید یه قسمتی از مسیرو من برونم!

اون: باشه بابا نیا!

من:مگه به توه من بیام یا نیام!

وپاشدم مثل بچه ی آدم آماده شدم.

 و بلاخره بعداز یه ربع نیم ساعت!راه افتادیم.

من به مامان بزرگم:توام میای!

اون:نه بابا تو ماشین جانمیشیم که!

توی باغ هر کسی یه وظیفه ای برعهده داشت.خواهرم باغو کلنگ زنی میکرد.ته تغاری آتیش روشن میکرد ومن آبو تو دبه ها پر میکردم تا بابا بریزه پای درختا زیرا مدتی است پمپ چاه خراب شده است!

یکی شون خلیی پر شد.گفتم بابا خیلی سر پره ها!

بابا با یه اشاره دبه رو بلند کرد گفت به این میگن خطب الخیطه!(خبرنگار اگه تونستی ترجمه اش کن:D)

بعد از مدتی هم جاها عوض میشد!

بال مرغا خورده شد و کارها تموم.

منو خواهری پیش آتیش نشسته بودیم وته تغاریم چوب و خار می آورد برای آتیش.آخرشم گفت بزار از رو آتیش بپرم بختم باز شه!(نیم وجبی!)

_چیه زمان  پیامبر پسرا 15 ،16 سالگی ازدواج میکردن!

 _

بعد از اینکه سیب زمینی کبابی ها رم خوردیم ته تغاری پرید درو باز کرد و نشست پشت فرمون و ماشینو آورد بیرون.

بیست دقیقه بعد رسیدیم خونه!

رفتم در طبقه ی اولو باز کنم برم تو کلید رو در نبود!

باخودم گفتم حتما مامان بزرگم رفته مسجد برای نماز کلیدو در آورده.

اونجایی که معمولا وقتی میرفت بیرون کلیدو میزاشت گشتم. کلید نبود.

خودش صدامونو شنید و اومد درو باز کرد.

_یه پسره تا من درو باز کردم پرید تو خونه!

من رفتم  تو اتاق لباسامو دربیارم.

مامان و بابا اومدن ببینن مامان بزرگم چی میگه!



صداش می اومد تو اتاق:تا درو باز کردم جلوتر از من پرید تو خونه گفتم پسرم بالاست میاد پدرتو درمیاره برو بیرون. اونم گفت اگه برم بیرون پدرمو در میارن.منم امدم اینجا کلیدرو از رو در برداشتم.اونم دوید بالا.

من هنوز تو اتاق بودم:چی میگه مگه میشه یکی همینجوری بیاد تو خونه !

داشتم میرفتم بالا که صدای التماس یه پسر جوونی  از بالا میومد.

_به قرآن مجید من دزد نیستم.به جون مادرم پلس دنبالم نیس.میتونستم بذارم برم ولی صبر کردم خودتون بیاید.

برگشتم تو دوباره دروبستم.

پرسیدم:این دیگه کیه!

مامان برزگم:تا درو باز کرردم جلوتر از من پرید توی خونه!

مامانینا زنگ زدن پلیس اومد.بابا آورده بودتش پایین پلیس ها هم خیلی زود رسیده بودن.صداشون توی خونه می اومد!

+با قمه افتاده بودن دنبالم.

برید ببینید هیچی برنداشتم جیبامم بگردید!

من خودم شاکیم.

پلیس:میتونستی همینارو به حاج خانم توضیح بدی.

_میخواستم توضیح بدم دوید رفت تو خونه درو قفل کرد!!

از بالا صدای مامان اومد:هیچی برنداشته.حمیده کجاست؟

ته تغاری:پایینه!

پلیس :شما شکایتی ندارید!

بابا:نه!

بعد هم رفتن بیرون.

با یه حرکت انتحاری پریدم تو راه پله و بدو بدو رفتم بالا!

مامان با دسته ی جارو برقی پشت در بود!!

تا منو دید:ترسیدی بیا آب بخور.زود برو دستشویی!

- مامان من نترسیدم.

از خواهرم پرسیدم تو اول اومدی بالا دیدیش!

گفت نه بابا من رفتم لباسمم در آوردم با ته تغاری نشستیم جلو تلوزیون که بابا یهو از بالا داد زد.زنگ بزنید 110.

منم هی زنگ میزدم اشغال بود.ولی تاگوشیو برداشت سریع آدرسو نوشت خیلی هم زود رسیدن.مامان خیلی نگران بود.گفت فکر کردم چاقویی چیزی داشته باشه بابات که نمیذاره بره یه بلایی خدای نکرده سرش بیاره.چاقورو برداشتم دسته جارو برقیم دادم به ته  تغاری!گفتم بره پیش باباش وایسه!

بعد از چند لحظه ی نسبتا طولانی بابا اومد بالا!

زود پرسیدم چی شد بابا؟

گفت :تا منو دید انقدر ترسید که کم مونده بود پس بیافته.منم ترسیدم گفتم یه اتفاقی براش میافته برای ما دردسر میشه کمی آرومتر صحبت کردم و اسمشو پرسیدم.ته تغاری میگفت انقد میلرزید فکر کردم نعشه اس!

_کم مونده بود قالب تهی کنه.معلوم بود اینکاره نیس.مثل اینکه دعواشده بوده چند نفر قل چماق دنبالش کرده بودن!!

مامان خیلی نگران بود می گفت اگه آدم ناترازی بود اگه دخترا تنها بودن؟من چه خاکی باید به سرم  می ریختم!

رنگش مثل گچ دیوار شده بود!

واینطوری شد که بعد از ظهر پر هیجانی رو پشت سرگذاشتیم.ولی واقعا خد رحم کرد که ما زود رسیدیم و مامان بزرگمم طوریش نشده بود!!!

صبح وقتی برای نماز بیدار شدم.حس خیلی بدی داشتم.واقعا احساس بدیه که یه نفر غریبه انقد راحت بی اجازه وارد خونه آدم بشه.جایی که ما توش زندگی میکنیم.حتی ازفکر اینکه تا راه پله های بالا اومده بود حال بدی بهم دست میده.

امیدوارم هیچ وقت برای هیچ کس دیگه این اتفاق نیافته!


نظرات 14 + ارسال نظر
خبرنگار شنبه 14 اردیبهشت 1392 ساعت 14:38 http://ghasedake90.mihanblog.com

بعدا خدمت میرسم . . .

خدمت از ماست!

amir ali شنبه 14 اردیبهشت 1392 ساعت 14:44

سلام وبلاگت خیلی قشنگه دوسش دارم دوست دارم به وبلاگم دعوتت میکنم منتظرتم

دعوت کردی آدرس ندادی که!

آسیه شنبه 14 اردیبهشت 1392 ساعت 16:13 http://neveshtehayea30.blogfa.com

خداروشکر که بخیر گذشته و مشکلی پیش نیومده...

آره واقعا ولی شوکی برای خودش بود!!

خبرنگار شنبه 14 اردیبهشت 1392 ساعت 20:19 http://ghasedake90.mihanblog.com

تا نصف خوندم
دوباره برمیگردم

سرت شلوغه ها خبرنگار!

خبرنگار شنبه 14 اردیبهشت 1392 ساعت 21:34 http://ghasedake90.mihanblog.com

عجب . . .


خطب الخیطه ؟؟؟


خیطّه به معنای یقه ؟یا گردن ؟



بله تا اینجاش درسته!

خبرنگار شنبه 14 اردیبهشت 1392 ساعت 22:09 http://ghasedake90.mihanblog.com

یعنی تا کله پر دیگه .نه ؟؟؟

بله.آفرین!

خبرنگار شنبه 14 اردیبهشت 1392 ساعت 22:31 http://ghasedake90.mihanblog.com

ذفرون یکشنبه 15 اردیبهشت 1392 ساعت 14:50 http://debekhand.blogfa.com

عجب اوضاعیه

آره واقعا خدا رحم کنه!

ذفرون یکشنبه 15 اردیبهشت 1392 ساعت 14:52 http://debekhand.blogfa.com

امنیت ایز اینکریزینگ
بگذریم ناز مارم هیش کی نمی کشه عادت کردیم

بله بله!
توام ذعفر؟!

پسر قد بلند یکشنبه 15 اردیبهشت 1392 ساعت 20:39 http://ambers.blogfa.com

اوووووووووف
چه جریان پلیسی باحالی
همه چی این خاطره به کنار
اون قسمت بال مرغ یک طرف
اینقدررررررررررررررر دوست دارم بال مرغ که حدش نمیدونی کجاست

بله اصا یه وضی!
مخصوصا که قشنگ گریپشی هم شده باشه!!
راستی !راسته که میگن ضرر داره کیمیا گرا!؟

محمد دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 10:12 http://www.akhavanmohamad.blogfa.com

یادمه زمان انقلاب که تظاهرات میکردیم و بعدش گاردیا دنبالمون میکردن بدو میرفتیم خونه مردم قایم میشدیم.

شما زمان انقلاب بودین و می رفتین تظاهرات؟
بله دقیقا یه همچین چیزی بوده ماجرای ماهم!با این تفاوت که اونا برای آزادی میجنگیدن اینا...

افسانه سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1392 ساعت 21:09 http://gtale.blogsky.com


پروردگارا از عشق امروزمان چیزی برای فردایمان باقی بگذار....
به اندازه یک نگاه...
به اندازه یک لبخند....
تا به یاد داشته باشیم که روزی عاشق هم بودیم ...


آرتمیس سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1392 ساعت 23:04

حتما خواهرت بیشتر هواشو داره
خداروشکر که به خیر گذشت و مشکلی براتون پیش نیومده .

نه فقط کمتر به پروپاش میپیچه
بله واقعا خدا رحم کرد

A-R-I-Y-A پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1392 ساعت 19:20 http://yad-e-ayyam.mihanblog.com/

چه هیجان انگیز ناک بوده
نه خب معلومه ناشی بوده که از اینکارا کرده نگرانی نداشت . خوبه که خودت نترسیدی

یعنی ناشیاش از این کارا میکنن!
فقط شانس آورد من اول ندیدمش .وگرنه در اثر جیغم جان به جان آفرین تسلیم میکرد!
آره بابا من خیلی شجاعم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد