رحمت الهی...

از روز آخری که تو مشهد بودیم٬مریضم.روز آخر مشهد مسموم شدم .روزی که رسیدیم خونه سرما خوردم واز دیروز هم...

این حدیث رو از یکی از معصومین شنیدین که میگن خداوند به قدری رؤف هست که نمیگذاره چهل روز بر مومن بگذره وبه بلایی مبتلانشه.چون بلاهایی که برما وارد میشه موجب پاک شدمون از گناهان میشه.الان من تو این فکرم که یعنی ایشالا دارم تطهیر میشم دیگه!ایشالا... ایشالا...

السلطان ادرکنی...

سلام

چند روزی هست که امام رضابعد ازسه سال طلبیدندو الان مامشهدهستیم.خوشبختانه هتل اینترنت داره وتونستم از اینجا به همه تون سلامی عرض کنم وبگم که به یادتون هستم.وقتی خبر قطعی شدن سفر رو شنیدم٬یه حس خیلی قشنگی بهم دست داد حس خوب یه دعوت دوباره به یه مهمونی باشکوه.یه حس خیلی لطیف غیرقابل توصیف٬هربار طلبیده میشم یه حس جدیدی رو تجربه می کنم و هربار امام رضای خوبم به شیوه ی جدیدی ازمون پذیرایی میکنه.عاشق لحظه های قشنگ قدم زدن توی صحن هام٬نماز ظهر تونسیم لطیف و دلنشین ظهر.خادمای مهربون و دوست داشتنی.تجلی رأفت امام رضان.یه بار توی سفرهای قبل بایکی شون هم صحبت شدم.بیرون از حرم.ازش سراغ یه نونوایی رو گرفتم.گفت تومسیر من یکی هست بیانشونت بدم.ازم پرسید اهل کجایی و ...وقتی به نونوایی رسیدیم یه بسته کوچیک کره بهم داد و گفت خادم حرمه و اونجا برای صبحانه شون دادن.گفت روزی تو بوده.چه برکتی داشت تا آخر سفر ازش خوردیم.

واما اندر احوالات خود شهر مشهد اینکه٬ قبل از سفرشنیده بودم هوای مشهد خیلی سرد شده.روز اول که میخواستیم بریم حرم کلی شال و کلاه کردم راه افتادم دیدم نع انگار هوا خیلی هم خوبه روز بعد که دیگه شال برنداشته بودم هوا سرد شد هه هه.

تو راه هتل تا حرم هم دوسه تا کله پزی هست٬گویا مشدیام مثل ما تبریزیا ملت کله پاچه خورین.امروز صبح تصمیم گرفتیم صبحانه کله پاچه بزنیم بر رگ.توی تبریز کله پزی ها معمولا تمیز تر از رستوران هستن.واما اینجا وضعیت یه کم فرق داشت ظرف آبلیموش که شیره ای‌بودو به دست میچسبید روی میزم یه ظرف دستمال کاغدیه نیمه شکسته بودش که توشم خالی بود وقتی از شاگرد مغازه که واستاده بود بر و بر مارو نگاه میکرد دستمال کاغذی خواستیم چند تا کاغد دستمالی تو دستش آورد و وقتی هم دید از میز بغلی دوسه تا برداشتیم بر گردوند.مغز توی آبش هم له نمیشد و مثل پلاستیک بود.خواستم به بابا بگم که بیخیال گوشتش بشیم که سفارششو داده بود.پاچه یخ کرده بود و توشم پر از مو بود.نون هم به صورت جیره بندی شده در اختیار مشتریان قرار میگرفت و هر بار که از شاگرد مذکور نان میخواستیم دو کف دست نان در اختیارمان قرار میداد.تازه پیاز هم نداشتند.آخه مگه کله پاچه بدون پیاز هم میشه!!برای اینکه تا ابد از کبه پاچه بیرار نشوم دیگر به خوردن ادامه ندادم و به همان چند لقمه رضایت دادم.ضمن اینکه مامان هم که کنار من نشسته بود مدام اه و ایش میکرد و کلا موج منفی به سمت مان پرتاب مینمود.

۲۰بهمن هم تولد داداش وسطی بود.ولی اون روز ایشون‌تهران بودن و دیشب به ما ملحق شدن برای همین امروز تصمیم گرفتیم عصر همینجا براش یه جشن‌مختصری بگیریم.از چند نفر آدرس یه شیرینی فروشی خوب تو این دوروبر گرفتیم و همه آدرس یه شیرینی فروشی بالاتر از فلکه آب رو دادن.اما کیکی رو که به اسم‌کیک خامه ای بهمون دادن کیک خونگی بیش نبود که روش  و وسطش یه ذره خامه مالیده شده بود.نمیدونم به٬مدونوم اما نمی گوم٬عمل کرده بودن یا اصولا کیک خامه ای ها اینجا به همین شکل هستن.حالا مهم این بود که دورهم شاد باشیم و خوش بگذره که گذشت.جای همه ی دوستان سبز.

فردا بعد از ظهر هم بلیط بر گشتمون هست .با قطار .یه داستانی میشه سر هرنماز که نگه میداره بیاو ببین.خب چه میشه کرد بلیط هواپیما گرون در میاد دیگه.ما که راضییم.


طعم جدید زندگی

اول  از دوستای گلم آرتیمیس جون و آقا محمد که چراغ این کلبه رو روشن نگه داشتن و بهم سر زدن خیلی ممنونم.واما اینکه این روزا حسابی سرمون شلوغه و کمتر فرصت پیش میادپای کامپیوتر بشینم.اونم با موس داغونی که حسابی روی اعصابه.فقط گاهی با گوشی جدیدی که داداشم برام هدیه گرفته و خیلی راحت تر از گوشی قبلیه میشه باهاش تو اینترنت چرخ زد به همه سر میزنم اما از اونجا که بعضی از حروف توی کیبورد موبایل افتاده، کامنت دادن کمی مشکله.

واما این روزا کارهای زیادی برخلاف روزهای قبل از ازدواج خواهری هست برای انجام دادن روزها دیگه با قبل خیلی فرق کرده و رنگ و بوی دیگه ای به خودش گرفته، اونم برای مایی که هیچ فامیلی تو تبریز نداشتیم و خیلی سخت پیش میومد مهمون ناخوانده داشته باشیم،الان باید همیشه آماده باش باشیم تا اگه آقا داماد ناغافل زنگ زدن که میخوان تشریف بیارن خونه به هم ریخته نباشه.تا قبل از این ما به سختی فقط یه وعده غذای پختنی داشتیم و معمولا به صورت آماده و سرپایی چیزی میخوریدم اما الان باید همیشه یه غذای مفصلی آماده داشته باشیم.برخلاف ما خانوداه ی آقا داماد خیلی منظم و پایبند وعده های غذایی اند و معتقدند که غذا یعنی اینکه چند جور قابلمه و ماهی تابه برای آماده کردنش باید روی گاز باشه،سعیده میگه اونا همیشه پلو خورشت و سوپ برای شام دارند.و بابای آقای الف اگه کمی غذ اینور اونور بشه اخم و تخم میکنه .

از طرف دیگه هم مشغول آماده کردن و خریدن جهیزیه برای خواهری هستیم .

با آقای الف کم کم داریم راه میایم واون هم به اخلاق و عادات ما آشنا شده هم ما به اخلاقیات ایشون آشنا شدیم.

یه روز قبل از شب چله هم خانواده ی اقای الف برای سعیده چله ای اوردن.وسایل رو عصر آوردن و ما به عادت همیشگی کمی عصرونه و یه کم دسربا تزیینات خیلی زیبا آماده کرده بودیم، مادر جاری بزرگه ی خواهری که خانم یکی از پزشکای جراح سرشناس شهر هستن وبسیار ادعای مومن بودن دارن فرمودن اینهمه تشریفات برای چیه و بلند شدن برن فریضه ی نماز اول وقتشون رو ادا نمایند .خوشبختانه قبلا از طریق یکی از دوستان پزشکمون که سالها قبل باهم همسفر شده بودن با خصوصیاتشون اشنا شده بودیم و خیلی بهمون برنخورد.اما حرص دربیار بود دیگه.در عوض مادر شوهر سعیده با کلی به به و چه چه از همه ی چیزایی که اماده کرده بودیم خورد و تشکر کرد.

یکی دوهفته بعد مادر جاری بزرگه زنگ زدن و مارو برای پاگشا دعوت نمودن وتاکیدکردن همه باهم تشریف بیارید.میدونستم که میخواد زهرش رو بریزه.یه خونه ی بزرگ ومجلل دوبلکس بود با کلی ماشین مدل بالا تو پارکینگ.موقع شام که شد فقط با سوپ وچند دیس باقالی پلو خشک وخالی با چینی ها و قاشقای لوکس از ما پذیرایی کردن که مصداق بارز"آفتابه لگن هفت دست شام و نهار هیچی"بود.و در حین سرو غذا که توسط کارگرشون انجام میشد فرمودن من اصلا از آرایش و تزیین سفره خوشم نمیاد یاد این حکایت از امام علی میوفتم که وقتی میره خونه ی یکی از خانم هاش و با دوجور غذا مواجه میشه میگه یکی رو بردارین بعد میاد پای سفره!!بعد از شام هم دوتا دونه میوه گذاشت تو یه بشقابو گذاشت جلومون.

هفته ی بعد هم مادر یکی دیگه از جاری ها برای شام دعوت کرد و باز هفته ی بعدش مادر شوهر سعیده به خاطر برگشتن داداشم از ترکیه برای شام دعوتمون کرد.خلاصه که خاله بازی جالبی بود

شبایی هم که آقای الف تشریف میارن میشینیم تا پاسی از شب به صحبت کردن و کرکره خنده ایه که بیا و ببین.

آقای الف هم چند وقتی بود که میگفت میخواد تا عید برن خونه ی خودشون.وقتی سعیده برای اولین بار بهم گفت بد جوری دلم گرفت و شروع کردم به نصیحت که  به دوران به این شیرینی رو چرا میخوای به این زودی تمومش کنی . بذار بیشتر باهم آشنا بشید و با آمادگی بیشتر برید سر خونه زندگیتون و از این حرفا!!اونم با آقای الف صحبت کرد و قرار شد بمونه برای بعد از عید حدودای اردیبهشت.سعیده میگفت بیشتر به خاطر تو قبول کرد!

یه شب هم بابا مامانشون اومدن خونه مون تا تاریخ تعیین کنند.ولی چون قرار برن ماه عسل و هنوز بیلیط نگرفتن زمان دقیقش مشخص نشد ولی قرار برای همون حول و حوش اردیبهشت شد.

کاش نیمه ی گم شده ی منم تا اون موقع بیاد.نمی دونم تو ترافیک مونده تو کولاک گیر کرده انقدر دیر کرده.

واقعا حتی تصور غروبا بدون خواهری خیلی برام سخت و وحشتناکه.

میبینید دیگه روی مام باز شده!!