زمان تنهایی

بعد از وقفه ای که این چند مدت ایجاد شد نوشتن چقدر برام سخت شده.

دلم گرفته بود و دنبال کسی می گشتم که بی رو دربایسی باهاش در و دل کنم اما الان تو این موقعیت کسی رو پیدا نکردم.البته کسایی هستن که همیشه حرف زدن باهاشون سبکم میکنه اما تو این شرایط هیچکدوم در دسترس نبودن.کامپیوتر رو روشن کردم برای انجام تکالیف کلاس زبان اما خودمو تو صفحه ی بلاگ اسکای دیدم.هیچ نظر و پیغامی نبود و همه جا سوت و کوره ،ولی جای خوبیه برای درد دل.

بیشتر از یه ماه از عقد خواهر دوقلوی عزیزم میگذره.اولش همه چیز سریع وتویه چشم به هم زدن انجام شد.بماند که تا روز عقد چه استرس و فشاری کشیدیم.چندجایی که بابا برای تحقیق رفته بود همه از شوهر خواهر گرام خیلی تعریف کردن و ایشونو جزو نوادر روزگار می دونستن.خانواده ی داماد هم تو شهرشناخته شدن و همه ازشون تعریف میکردن بابا هم دورا دور بابای پسر (آقا داماد حال حاضر)رومیشناخت و میگفت با اینکه از اول انقلاب توپست خیلی حساس و مهمی بوده با اینحال برعکس بقیه هیچ وقت حرفی پشت سرش نبوده.حالا میموند نظر خواهر خانمی.توی صحبتهایی که باهم داشتن بلاخره جواب مثبت رو داد.

مراسم عقد به خوبی و‌خوشب برگزار شد؛ من همراه خواهری به آرایشگاه رفتم.یادتونه قبل از ماه رمضون موهامو پسرانه ی کوتاه کوتاه کرده بودم؟یه مقدار بلند شده بود و همه میگفتن خیلی بهت میاد.تا وقتی داشتن کارای آرایش خواهری رو انجام میدادن منم رفتم برای آرایش و سشوار بعد از برگشتن وقتی خواهری رو دیدم کلی ذوق کردم.آبجی گلم ماه شده بود،ماه!اونم تا منو دید گفت وای چقدر خوشگل شدی.فکر کردم تعارف میکنه.تا اینکه بعد از مراسم گفت:همش نگران بودم آخه تو از من خوشگل تر شده بودی!!بازم باور نمی کردم آخه به نظرم اون خیلی خوشگل شده بود مخصوصا با لباس عروس قشنگ و پفیش که عاشقشونم بعدا که سرمون خلوت شد و عکسا رو دوباره نگاه کردیم.دیدم بعله!!انقدر قشنگ شده بودم که میخواستم خودمو بغل کنم!!


بعد از آرایشگاه آقاداماد با ماشین گل زده و یه دسته گل و لبی خندان اومدن دنبال آبجی خانم و با هم رفتن آتلیه،من هم همراه داداش بزرگه که چند روزی بوداومده بود ایران رفتم .

خلاصه اون روز به خوبی و خوشی تموم شد و فرداش همه رفتن خونه شون.بعد از ظهر دلگیر پاییزی روزبعد شوهر خواهر گرام  اومدن دنبال خواهری و باهم رفتن بیرون!با اینکه دایی بزرگه هنوزخونه ی ما بودن و دختردایی هم بود بد جور دلم گرفت احساس کردم یکی یه دونه خواهرم که انقدر به هم نزدیک بودیم داره از من جدا میشه و دیگه هیچ وقت مثل قبل نمی تونیم باهم باشیم.بغض گلومو گرفته بود.خواهری هم وقتی از بیرون اومد تو هپروت سیر میکرد و اصلا هواسش به من نبود.شبم زود میرفت بخوابه و میگفت خیلی خسته شده.رفتم نشستم کنارش و مثل قبل اذیتش کردم.دعوام کرد و گفت خسته شدم ولم کن میخوام بخوابم!بلاخره بغضم شکست و آروم تو تاریکی اتاق گریه کردم.فوری متوجه شدو بغلم کرد!بهش گفتم ما خیلی به هم وابسته شده بودیم کاش فکر این روزا رو میکردیم!کلی باهم حرف زدیم و باهم شوخی کردیم.فکر کنم دیگه خواب از کلش پریده بود.همش می گفت من همون خواهر قبلی ام و هیچ فرقی نکردم و از این حرفا.اما خودش متوجه نبود که همه ی اینا اقتضای موقعیته.

چند روز بعد هم پاگشاکردیم و آقا دامادبرای اولین بار به تنهایی تشریف آرودن منزل.ماشالا یه زبونی داشت بیا و ببین.یک اظهار فضل میفرمودن اون سرش ناپیدا باخودم گفتم با همین زبونش دل خواهری ما رو بردن دیگه!هر بار هم که ابعاد جدیدی از ایشون کشف میشه بیشتر مشخص میشه که چقدر شبیه باباست.خیلی اخلاقاش شبیه باباست واقعا!

خلاصه که از اون روز به بعد ایشون یکی در میون منزل ما هستن .منم تا یه فرصتی پیش میاد،میخوام سریع برم پیش خواهری باهاش حرف بزنم واذیتش کنم !بعضی وقتام عین این عقده ای ها انقدر خودمو لوس میکنم .

خیلی دلم گرفته.یا بهش زنگ میزنه یا اس ام اس میده یا میرن بیرون.اون روزای سخت انتخاب و مراسم همش باخودم میگفتم عمرا اگه به این زودیا بخوام ازدواج کنم اما الان نظرم یک مقدار اندکی تغییر کرده!


رمز همون قبلیه است.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ما هم رمز لازم شدیم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.