عشقی سوزان!:دی

دو هفته پیش همراه بابا رفته بودم تهران، گاهی به خونه ی خاله اینا هم سر میزدم، دختر خاله بزرگه به خونه ای نزدیک خونه ی خاله اسباب کشی کردن و وقتی من اونجا بودم اونم با پسرش (صدار) میومدن دور هم بودیم تو اون فرصت دوسه روزی که اونجا بودیم خیلی با صدرا رفیق شدیم، آنه حمید (خاله حمیده)لحظه ای از دهنش نمی اوفتاد.تا منو می دید میگفت آنه حمید، آنه حمید بعد میدوید میپرید تو بغلم،یه بار که پیش خاله کوچیکش اینکارو کرد خاله اش چشاش گرد شد گفت!ای بابا بچه مون عاشق شده!!خیلی بامزه بود مردم از خنده از سرو کولم بالا می رفت راه به راه بوسم میکرد!!:)) اصلا یه کارایی میکرد که بیا و ببین!دختر خاله میگفت تو خواب میگه آنه حمید بیدار که میشه چشاشو باز میکنه میگه آنه حمید حموم میبرمش میگه آنه حمید خلاصه که در همه لحظات فقط تو رو صدا میکنه!خیلی بچه ی با احساسیه منم خیلی بهش اخت شده بودم،لحظه های آخر که داشتیم برمیگشتیم بهش میگم صدرا ما طاقت دوری همو نداریم توهم بیا باهم بریم تبریز!!:)))

ولی نیومد که شیطون! تالحظه ی آخری که سوار ماشین بشیم حرکت کنیم وایستاده بود دم در یه نگاهی میکرد دلم کباب شد :(((((

دیروز داشتم با دختر خاله تلفنی صحبت میکردم،میگفت هنوزن بهوونه تو میگیره ،هی تلفن رو میاره میگه آنه حمید، یعنی که تو رو بگیرم،  میگفت بعد از برگشتن من تب کرده! فکرشو نمیکردم دیگه اینهمه بهم وابسته شده باشه:)))(آه عشقم، صدرا!!) :D 

فرار از یکنواختی...

بچه ها من تصمیم گرفتم از زندگیم لذت ببرم، به نظر شما چطوری میشه اینکارو‌کرد؟