زمانی برای دیدن سریال شبکه خانگی

چند روزیه که شروع کردم سریال ویلای من رو دانلود کردن و دیدن، تو صفحه ی کوچیک همین گوشی!؛)

شونزده قسمت اولش رو خیلی وقت پیش دیدم از یه هفته پیش تا امروز به قسمت سی وپنجم رسیدم،از سری جدیدی که دارم میبینم به شخصیت جدید بهش اضافه شده به اسم خاتون آبادی،یه پیر مردیه که تو کارخونه پرو فیل فیل سازی مشکات کار میکرده و در اثر موندن زیر دستگاه پرس!!آسیب دیده و دنبال خسارت از صاحب کارخونه است، بر خلاف ظاهر ساده و حتی گاهی پخمه اش حرفها و دیالوگهایی داره که از هیچ کدوم از شخصیتهای پر فیس و افاده ای  که دکتر یا پروفسورن  دیده نمیشه، و گاهی وقتا منو یاد مادر بزرگای همشهری و هم زبون ترکم میندازه، بر خلاف ظاهر ساده اشون گاهی  وقتا حرفا و حرکتهایی دارن که درس میشه برای کل زندگیت..


پ ن: خنده هام درد میکنه...

محتاج دعای همه ی شما دوستای خوبم...

بعد از مدتی رکود

مدتیه که از نوشتن دور شدم،تا اونجا که یادم میاد همیشه یه چیزایی برای خودم مینوشتم،در عنوان خاطرات و یادداشتهای روزانه، گاهی وقتام میشستم میخوندمش و از یاد آوری احساسات و وقایعی که اون موقع اتفاق افتاده لذت میبردم،دوست داشتم نوشته هامو با کسی شریک شم و در اختیار کسی بذارم تا بخونه،خوشبختانه وبلاگ نویسی یکی از بهترین موقعیتها برای ارضای این نیازم بود، چند روز پیش که از بلاتکلیفی خسته شده بودم و با خودم فکر میکردم ،یادم افتاد که چه مدت طولانی هستش که هیچ چی حتی دریغ از یه سطر خاطره جایی ننوشتم،و دلم برای نوشتن تنگ شد، امروز و الان ساعت دو و بیست دقیقه ی بامداد روز یکشنبه نوزده بهمن وقتی دوباره صفحه ی بلاگ اسکای رو بعد از مدتها باز کردم و پیغام دوست عزیز  و دیرینه ام ذفرون عزیز رو دیدم یادم افتاد که چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده،با وجودی که شدیدا خوابم میاد و به سختی چشمامو باز نگه داشتم,نوشتن این کلمات روحمو نوازش میده،خالی و سبک و رها میشم،یه مدتی بود که وارد برهه ی جدیدی از زندگیم شده بودم وتو بهت و شک تطبیق دادن خودم با شرایط جدید بودم،الان که دارم براتون مینویسم احساس میکنم،با زمانی که آخرین پست رو گذاشتم فرق کردم و دیگه اون حمیده قدیم نیستم،زمان و گذر عمر چیزهای جدیدی به من یاد داده،و احساس میکنم یه مرحله ی جدیدی از زندگیم رو شروع کردم.

این روزها روزهای شیرینیه، به زودی دوتا کوچولوی دخمل ریزه میزه به اسم خواهر زاده به جمعمون اضافه خواهند شد،حتی از تصور خاله شدن هم دلم قیژ میره، دوتا خواهر دقلوی دیگه، مثل من و خواهری:))

حاملگی اول خواهرم هست و اون اوایل که فهمید دوتا کوچولو داره مدتی توی بهت و نگرانی بود که عایا خواهد تونست مثل مامان از پیش بر بیاد یا نه، از طرفی همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد،تو یه سال ازدواج کرد،نامزد موند عروسی کرد،باردار شد.

براش آرزوی بهترینها رو دارم‌امیدوارم که خودش به همراه کوچولوهاش خوشبخت و شاد و‌ پیروز باشن همیشه.

زشت و زیبا

با تموم حال خوشی که شمال و آب و هوا و طبیعت زیباش به آدم میده یه چیزایی بدجوری آدمو ناراحت میکنه!!

از یه طرف دیدن یه عالمه آشغال و کثیفی بین اون همه زیبایی و عظمت و از یه طرف دیگه تخریب و از بین بردن جنگل ها برای ساخت و ساز ...

کاش هیچ وقت هیچ وقت شاهد این مناظر نباشیم...

تولدت مبارک کوچولو

بچه ها مید‌ونستین ۹ اسفند تولد یه سالگی وبلاگ نوپای عزیز من بود؟

ببخشید کوچولو که یادم رفت.اون اولا انقدر که میخواستم قشنگ نبودی ٬گاهی فراموشت کردم کم کم بهت عادت کردم.الانم میخوام بگم:دوست دارم...

تولدت مبارک.    

                                

اینم یه کیک تولد لیمو شیرینی که زود نخوریش تموم شده!

                                                            

نکته!!

بنویس نکته ی کنکوری:

سبزی پاک کردن خسته کننده ترین کار دنیاس؛وقتی امتحان داری میشه لذت بخش ترین کار!!

سوال:

موجودی که با شولت آخرین سیستم میاد سبدکالا دریافت کنه چی نامیده میشه؟

رحمت الهی...

از روز آخری که تو مشهد بودیم٬مریضم.روز آخر مشهد مسموم شدم .روزی که رسیدیم خونه سرما خوردم واز دیروز هم...

این حدیث رو از یکی از معصومین شنیدین که میگن خداوند به قدری رؤف هست که نمیگذاره چهل روز بر مومن بگذره وبه بلایی مبتلانشه.چون بلاهایی که برما وارد میشه موجب پاک شدمون از گناهان میشه.الان من تو این فکرم که یعنی ایشالا دارم تطهیر میشم دیگه!ایشالا... ایشالا...

طعم جدید زندگی

اول  از دوستای گلم آرتیمیس جون و آقا محمد که چراغ این کلبه رو روشن نگه داشتن و بهم سر زدن خیلی ممنونم.واما اینکه این روزا حسابی سرمون شلوغه و کمتر فرصت پیش میادپای کامپیوتر بشینم.اونم با موس داغونی که حسابی روی اعصابه.فقط گاهی با گوشی جدیدی که داداشم برام هدیه گرفته و خیلی راحت تر از گوشی قبلیه میشه باهاش تو اینترنت چرخ زد به همه سر میزنم اما از اونجا که بعضی از حروف توی کیبورد موبایل افتاده، کامنت دادن کمی مشکله.

واما این روزا کارهای زیادی برخلاف روزهای قبل از ازدواج خواهری هست برای انجام دادن روزها دیگه با قبل خیلی فرق کرده و رنگ و بوی دیگه ای به خودش گرفته، اونم برای مایی که هیچ فامیلی تو تبریز نداشتیم و خیلی سخت پیش میومد مهمون ناخوانده داشته باشیم،الان باید همیشه آماده باش باشیم تا اگه آقا داماد ناغافل زنگ زدن که میخوان تشریف بیارن خونه به هم ریخته نباشه.تا قبل از این ما به سختی فقط یه وعده غذای پختنی داشتیم و معمولا به صورت آماده و سرپایی چیزی میخوریدم اما الان باید همیشه یه غذای مفصلی آماده داشته باشیم.برخلاف ما خانوداه ی آقا داماد خیلی منظم و پایبند وعده های غذایی اند و معتقدند که غذا یعنی اینکه چند جور قابلمه و ماهی تابه برای آماده کردنش باید روی گاز باشه،سعیده میگه اونا همیشه پلو خورشت و سوپ برای شام دارند.و بابای آقای الف اگه کمی غذ اینور اونور بشه اخم و تخم میکنه .

از طرف دیگه هم مشغول آماده کردن و خریدن جهیزیه برای خواهری هستیم .

با آقای الف کم کم داریم راه میایم واون هم به اخلاق و عادات ما آشنا شده هم ما به اخلاقیات ایشون آشنا شدیم.

یه روز قبل از شب چله هم خانواده ی اقای الف برای سعیده چله ای اوردن.وسایل رو عصر آوردن و ما به عادت همیشگی کمی عصرونه و یه کم دسربا تزیینات خیلی زیبا آماده کرده بودیم، مادر جاری بزرگه ی خواهری که خانم یکی از پزشکای جراح سرشناس شهر هستن وبسیار ادعای مومن بودن دارن فرمودن اینهمه تشریفات برای چیه و بلند شدن برن فریضه ی نماز اول وقتشون رو ادا نمایند .خوشبختانه قبلا از طریق یکی از دوستان پزشکمون که سالها قبل باهم همسفر شده بودن با خصوصیاتشون اشنا شده بودیم و خیلی بهمون برنخورد.اما حرص دربیار بود دیگه.در عوض مادر شوهر سعیده با کلی به به و چه چه از همه ی چیزایی که اماده کرده بودیم خورد و تشکر کرد.

یکی دوهفته بعد مادر جاری بزرگه زنگ زدن و مارو برای پاگشا دعوت نمودن وتاکیدکردن همه باهم تشریف بیارید.میدونستم که میخواد زهرش رو بریزه.یه خونه ی بزرگ ومجلل دوبلکس بود با کلی ماشین مدل بالا تو پارکینگ.موقع شام که شد فقط با سوپ وچند دیس باقالی پلو خشک وخالی با چینی ها و قاشقای لوکس از ما پذیرایی کردن که مصداق بارز"آفتابه لگن هفت دست شام و نهار هیچی"بود.و در حین سرو غذا که توسط کارگرشون انجام میشد فرمودن من اصلا از آرایش و تزیین سفره خوشم نمیاد یاد این حکایت از امام علی میوفتم که وقتی میره خونه ی یکی از خانم هاش و با دوجور غذا مواجه میشه میگه یکی رو بردارین بعد میاد پای سفره!!بعد از شام هم دوتا دونه میوه گذاشت تو یه بشقابو گذاشت جلومون.

هفته ی بعد هم مادر یکی دیگه از جاری ها برای شام دعوت کرد و باز هفته ی بعدش مادر شوهر سعیده به خاطر برگشتن داداشم از ترکیه برای شام دعوتمون کرد.خلاصه که خاله بازی جالبی بود

شبایی هم که آقای الف تشریف میارن میشینیم تا پاسی از شب به صحبت کردن و کرکره خنده ایه که بیا و ببین.

آقای الف هم چند وقتی بود که میگفت میخواد تا عید برن خونه ی خودشون.وقتی سعیده برای اولین بار بهم گفت بد جوری دلم گرفت و شروع کردم به نصیحت که  به دوران به این شیرینی رو چرا میخوای به این زودی تمومش کنی . بذار بیشتر باهم آشنا بشید و با آمادگی بیشتر برید سر خونه زندگیتون و از این حرفا!!اونم با آقای الف صحبت کرد و قرار شد بمونه برای بعد از عید حدودای اردیبهشت.سعیده میگفت بیشتر به خاطر تو قبول کرد!

یه شب هم بابا مامانشون اومدن خونه مون تا تاریخ تعیین کنند.ولی چون قرار برن ماه عسل و هنوز بیلیط نگرفتن زمان دقیقش مشخص نشد ولی قرار برای همون حول و حوش اردیبهشت شد.

کاش نیمه ی گم شده ی منم تا اون موقع بیاد.نمی دونم تو ترافیک مونده تو کولاک گیر کرده انقدر دیر کرده.

واقعا حتی تصور غروبا بدون خواهری خیلی برام سخت و وحشتناکه.

میبینید دیگه روی مام باز شده!!

زمان تنهایی

بعد از وقفه ای که این چند مدت ایجاد شد نوشتن چقدر برام سخت شده.

دلم گرفته بود و دنبال کسی می گشتم که بی رو دربایسی باهاش در و دل کنم اما الان تو این موقعیت کسی رو پیدا نکردم.البته کسایی هستن که همیشه حرف زدن باهاشون سبکم میکنه اما تو این شرایط هیچکدوم در دسترس نبودن.کامپیوتر رو روشن کردم برای انجام تکالیف کلاس زبان اما خودمو تو صفحه ی بلاگ اسکای دیدم.هیچ نظر و پیغامی نبود و همه جا سوت و کوره ،ولی جای خوبیه برای درد دل.

بیشتر از یه ماه از عقد خواهر دوقلوی عزیزم میگذره.اولش همه چیز سریع وتویه چشم به هم زدن انجام شد.بماند که تا روز عقد چه استرس و فشاری کشیدیم.چندجایی که بابا برای تحقیق رفته بود همه از شوهر خواهر گرام خیلی تعریف کردن و ایشونو جزو نوادر روزگار می دونستن.خانواده ی داماد هم تو شهرشناخته شدن و همه ازشون تعریف میکردن بابا هم دورا دور بابای پسر (آقا داماد حال حاضر)رومیشناخت و میگفت با اینکه از اول انقلاب توپست خیلی حساس و مهمی بوده با اینحال برعکس بقیه هیچ وقت حرفی پشت سرش نبوده.حالا میموند نظر خواهر خانمی.توی صحبتهایی که باهم داشتن بلاخره جواب مثبت رو داد.

مراسم عقد به خوبی و‌خوشب برگزار شد؛ من همراه خواهری به آرایشگاه رفتم.یادتونه قبل از ماه رمضون موهامو پسرانه ی کوتاه کوتاه کرده بودم؟یه مقدار بلند شده بود و همه میگفتن خیلی بهت میاد.تا وقتی داشتن کارای آرایش خواهری رو انجام میدادن منم رفتم برای آرایش و سشوار بعد از برگشتن وقتی خواهری رو دیدم کلی ذوق کردم.آبجی گلم ماه شده بود،ماه!اونم تا منو دید گفت وای چقدر خوشگل شدی.فکر کردم تعارف میکنه.تا اینکه بعد از مراسم گفت:همش نگران بودم آخه تو از من خوشگل تر شده بودی!!بازم باور نمی کردم آخه به نظرم اون خیلی خوشگل شده بود مخصوصا با لباس عروس قشنگ و پفیش که عاشقشونم بعدا که سرمون خلوت شد و عکسا رو دوباره نگاه کردیم.دیدم بعله!!انقدر قشنگ شده بودم که میخواستم خودمو بغل کنم!!


بعد از آرایشگاه آقاداماد با ماشین گل زده و یه دسته گل و لبی خندان اومدن دنبال آبجی خانم و با هم رفتن آتلیه،من هم همراه داداش بزرگه که چند روزی بوداومده بود ایران رفتم .

خلاصه اون روز به خوبی و خوشی تموم شد و فرداش همه رفتن خونه شون.بعد از ظهر دلگیر پاییزی روزبعد شوهر خواهر گرام  اومدن دنبال خواهری و باهم رفتن بیرون!با اینکه دایی بزرگه هنوزخونه ی ما بودن و دختردایی هم بود بد جور دلم گرفت احساس کردم یکی یه دونه خواهرم که انقدر به هم نزدیک بودیم داره از من جدا میشه و دیگه هیچ وقت مثل قبل نمی تونیم باهم باشیم.بغض گلومو گرفته بود.خواهری هم وقتی از بیرون اومد تو هپروت سیر میکرد و اصلا هواسش به من نبود.شبم زود میرفت بخوابه و میگفت خیلی خسته شده.رفتم نشستم کنارش و مثل قبل اذیتش کردم.دعوام کرد و گفت خسته شدم ولم کن میخوام بخوابم!بلاخره بغضم شکست و آروم تو تاریکی اتاق گریه کردم.فوری متوجه شدو بغلم کرد!بهش گفتم ما خیلی به هم وابسته شده بودیم کاش فکر این روزا رو میکردیم!کلی باهم حرف زدیم و باهم شوخی کردیم.فکر کنم دیگه خواب از کلش پریده بود.همش می گفت من همون خواهر قبلی ام و هیچ فرقی نکردم و از این حرفا.اما خودش متوجه نبود که همه ی اینا اقتضای موقعیته.

چند روز بعد هم پاگشاکردیم و آقا دامادبرای اولین بار به تنهایی تشریف آرودن منزل.ماشالا یه زبونی داشت بیا و ببین.یک اظهار فضل میفرمودن اون سرش ناپیدا باخودم گفتم با همین زبونش دل خواهری ما رو بردن دیگه!هر بار هم که ابعاد جدیدی از ایشون کشف میشه بیشتر مشخص میشه که چقدر شبیه باباست.خیلی اخلاقاش شبیه باباست واقعا!

خلاصه که از اون روز به بعد ایشون یکی در میون منزل ما هستن .منم تا یه فرصتی پیش میاد،میخوام سریع برم پیش خواهری باهاش حرف بزنم واذیتش کنم !بعضی وقتام عین این عقده ای ها انقدر خودمو لوس میکنم .

خیلی دلم گرفته.یا بهش زنگ میزنه یا اس ام اس میده یا میرن بیرون.اون روزای سخت انتخاب و مراسم همش باخودم میگفتم عمرا اگه به این زودیا بخوام ازدواج کنم اما الان نظرم یک مقدار اندکی تغییر کرده!


boring days

این روزها اوقات و ساعت ها به غایت تکراری شده اند.هیچ اتفاق هیجان انگیزی هم رخ نمی دهد سورپرایزی هیجان زده ای چیزی شویم!

همش اتفاقات تکراری روز های تکراری.یه نفر بچه ای به دنیا بیاورد یک نفر عروسی کند. یه مسافرتی چیزی!

الان که فکر میکنم با خودم میگویم چه کله شقی ای کردم با مامان اینا نرفتم استانبول!حال که عکس هایشان را می بینم و خاطرات شان رو می شنوم دلم می سوزد که چرا نرفتم...

خواهری که خیلی خوشش آمده بود، هم از شهر  و هم ابنیه ی تاریخی اما به نظر من هیجان انگیز ترین قسمتش خرید بود!که متاسفانه خیلی هم مدتش کم بوده که کاش زمانش را بیشتر میکردن!همه یروزایی که اونجا بودن رفتن گردش و دیدن جاهای توریستی و تاریخی و در روز آخر رفته اند خرید!

ته تغاری هم از اینکه با افرادی از ملل گوناگون آشنا شده و دوست شده بود ابراز شادمانی میکرد.با یک دخترژاپنی هم(استغفرالله!)دوست شده بوده که اسمش یوشی ناکامورابوده وهمچنین یک دختر فرانسوی!تصمیم دارد وقتی از دانشگاه قبول شد برای ادامه ی تحصیل برود به ژاپن!مامان می گوید روز اول پلوخورش پخته بودم یک بشقاب هم به او دادم،در ابتدا قبول نمی کرد بعد از کلی اصرار قبول کرد وخیلی هم از پلوی ما خوشش آمده بود و مدام تعظیم و تشکر میکرد.ته تغاری می گفت روز بعد هم از من می پرسید امروز دیگر پلو نپختید؟

خلاصه که کلی گشته بودند و خوراکی های خوشمزه خورده بودند.

بله دیگر مسائل هیجان انگیز ما به همین امورات ساده خلاصه میشود در حالیکه پدرمان وقتی از دوران جوانی خویش صحبت میکند ما از هیجان گریبان دریده راه کوه و صحرا در پیش میگیریم.مثلا تعریف میکند یک بار در جاده های برفی استانمان گیر کرده بوده و برف پاک کنش هم از جا کنده شده بود و او با یک دست فرمان را گرفته و با دست دیگر درحالیکه از پنجره ی خودرو آویزان بوده برف های شیشه ی ماشین را پاک می نموده است!

ویا اینکه چگونه یک بار از دست اشرار قمه به دست قصر(قسر؟قثر؟)در رفته بودند.آنوقت به ما اجازه نمی دهند بدون گواهینامه حتی تا سر خیابان هم برویم و برگیردیم!یا شب ها بعد از اذان بیرون از خانه باشیم!

در حال حاضر هم تنها دلخوشی مان قول سفر مشهد است که بابا برای آبان ماه داده است.حال اگه بر سرقولش بماند و کاری پیش نیاید!

میبینید هیچ اتفاق هیجان انگیزی در زندگی مان نداریم!حال که دل ما هیجان میخواهد چیکار باید بکنیم ؟هان؟

سرگرمی های شما در اوقات فراغتتان چیست؟شما وقتی دلتان هیجان میخواهد چه کار هایی میکنید؟



+ از عنوان متن هم متوجه شدید که جدیدا کلاس زبان میروم یا خودم بگویم؟

++نتانیاهو! برو از خدا بترس! جین که چیزی نیس! ما ساپورت میپوشیم! میفهمی؟! ساپورت !    به نقل از یک سایت اسمش.نبر!

شیطنت های کوچک من


این اسم کتابیه که خانم نگار حقانی ذبیحی از میان 3500 نمونه در سطح مدارس ابتدایی مشهد مقدس انتخاب و گردآوری کرده و خودشون هم به شکل خیلی زیبا و جذابی تصویر گریش رو انجام دادن.


دوست دارم چند نمونه اش رو که برام بیشتر جالب بود رو برای شما هم بذارم :


من یک دفعه تفنگ خریدم وبه سمت خواهرم تیراندازی کردم و بعد خواهرم مرا به قسد(قصد)کشتن زد من تا دو روز باید هرچه خواهرم میخواست باید انجام می دادم و تفنگ مرا هم گرفتند و توقیف کردند.

                  

اسم مهرداد                                  فامیل موحد نسب


--------------------------


من یک شب توی جام جیش کردم داداشم به مامانم گفت مامانم منو دعوا کرد.منم شب توی جای داداشم آب ریختم تا مامانم دعواش کنه و موفق هم شدم.

                                                          آراد کلاس سوم


-----------------------------------

بدترین کاری که کردم وقتی بچه بودم مادرم برایم یک بچه اردک خرید و من فکر کردم پاهایش به هم چسبیده است و پاهایش را با قیچی از هم جدا کردم

  

                                                            مرتضی قدرتی:چهارم


-----------------------------------------------


من باخواهرم فقط یک بار دعوا کردم و بعد پشیمان شدم چون آنها دو نفر بودند و مرا زدند.

                                   

                                                          فرید-اول


-------------------------------------------------

کار بدم دوستم را مسخره کردم به خاطر این که کچل بود ولی او به من فحش بدی داد 

                                                                                                                   گفت کره خر


--------------------------------

کار بد من این بود که یکدفه از شلوار بابام میرفتم بالا که شلوار بابام در آمد

 

                                                                         سوده کلاس دوم.





بعدا نوشت:همونطور که توی پست قبل گفته بودم چند تا عکس از سوغاتی هایی که مامان اینا برای من گرفتن و براتون میذارم.

این همون بارونی یه که بیشتر دوسش داشتم.

واینا هم چند تا لباس که بینشون سفید و گل بهیه رو بیشتر پسندیدم.

بعد بعدا نوشت:راستی فیدلاگمو (چیزی شبیه به لینک دونی گودری) این گوشه دیدید؟تازه راهش انداختم خیلی دوسش میدارم!

بعد از بعد بعدا نوشت:میبینم که تنها من نبودم که نبودم،خیلیا مثل اینکه بعد از من هوس تعطیلات کردن.در هر حال هرجا هستید خوش باشید دوستای گلم منتظرتون می مونم:ماچ