یوم الشک!

گویا بین علما درمورد روز دقیق چهارشنبه سوری اختلاف هست و چهارشنبه ی هفته ی پیش یوم الشک اعلام شده بوده است!

داستان به این صورته که:عده ای معتقدند که چون هفته ی بعد چهارشنبه سال تحویله پس شب قبلش که شب چهارشنبه است چهارشنبه سوری ه .و رویات دیگه هم وجود داره که چون اون روز شبه عیده نمیشه اون شبو چهرشنبه سوری در نظر گرفت!و برا همین هفته ی گذشته رو برای این روز انتخاب کردند و به جشن و ترکونندگی پرداختند!

آیا شما فکر میکنید این قضیه ی کوچکی است و نیازمند همچین رساله ای نیست!؟

باید بگویم که متاسفانه،روم به دیفال گلاب به روتون ،در اشتباهید!چرا؟

زیرا:1)این قضیه باعث بروز دو دستگی و اختلاف بین دانش آموزان و مدیران و اساتید و دانشجویان شده که دقیقا تا چه روزی باید در مدرسه حضور داشته باشند!زیرا همانگونه که  همه ی نور چشمان عزیزم به یاد دارند کلاسهای مدرسه و دانشگاه معمولا تا شب چهارشنبه سوری برگزار می شوند.

مثلا در مدرسه ی ته تغاری ما که برحسب تصادف مدرسه ایست که با آمار بالای معضل خر خوانی روبروست، اکثریت دانش آموزان کوتاه نمی آیند و میخواهند تا خود روز سه شنبه ی هفته ی آینده مدرسه برن!!!واین باعث شده که کلا برا بچه مردم اعصاب معصاب نمونه!همین کارا رو میکنن که جمع صمیمی خانواده دچار معضل میشه دیگه!مشکل از این بالاتر!ها؟مسئولین پاسخگو باشن لطفا!!

2)و اما مشکل دیگری که این مسئله موجبش شده،دادن فرصت به یک عده دارایان دل خجسته است که از چهارشنبه اون هفته تا چهار شنبه ی اینکی هفته میخوان به دارامپ درومپ گوش خراششون ادامه بدن!!!

حالا من یه آدم سالمی؟؟؟ام دچار بیماری اعصاب و روان شدم با این صداها و موشکایی که هوا میکنن و اماکن رو نا ایمن میکنن،اون پیرزن پیر مرد مریض اون خواهر وبرادر ی که در بستر بیماری هستن و شاید این کارها موجبات بروز مشکلات عدیده براشون میشه،اونها باید  چیکار کنن؟!!هان؟واقعا باید به کدامین سوراخ موشی در وضعیت تحریم ها پناه ببرن !هان؟واقعا !!

شوما بگید آیا ان کار، کار درستیه!؟؟؟نه درسته آخه؟

باز هم فکر میکنید این موضع خیلی مهم نیست؟

رفع سوء تفاهم نوشت:بنده به هیچ عنوان منکر اینکه ملت حالا تو این وضع معیشت میخوان چند روز خوش بگذرونند نیستم.ولی معتقدم.هر چیزی به اندازش!

تازشم چقدر پول پای این همه ترقه و بمب و... که ترکیده میشه !مثل اینکه قیمت ترقه هم امسال بالا رفته بوده!

با جون خودشون و بقیه هم بازی میکنن اینا اصلا!آخه چقدر بازیگوشی!خواهر من برادر من!

آتیل باتیل چارشنبه،بختیم آچیل چارشنبه!

سلام

چارشنبه سوری امسال ما بدون هیچ گونه ترقه و آتیش بازییه در حال سپری شدنه،فقط احتمالا بعد از شام یه آتیش تو حیاط بسوزونیم و از روش بپریم بلکم بختمون باز شد!.از بعد از ظهر تو خیابون عملیات کربلای 5 درحال انجامه (ترقه نیس که بمبه!)از وقتی تراکتور گل دومم به الجیش زده صداها بیشتر شده.

ایشالا این بازی رم میبریم روی بعضیا کم بشه! 

چند روز قبل با بابا به یه گلخونه رفتیم تا بابا از اونجا یه نهال گیلاس بگیره برای باغ نهال گیلاس نداشتن اما من یه گل دیدم که یه دل نه صد دل عاشقش شدم.یکی دوروزه که گلهاشم باز شده اسم گلم آنیموسه!اینم یه عکس دیگه.

ماشالا یادتون نره.

+این عکسا رو هرکار میکنم صاف آپلود نمی شه برای اینکه بهتر عکسارو مشاهده کنید اگه زحمتی نباشه سیو کنید وبچرخونید و بعدببینید.باتشکر.


+دوربینمونو یک نفر برده برنگردونده با گوشی عکسا رو گرفتم  اگه کیفیتش یکم بده ببخشید.


ادامه مطلب ...

تابستان خود را چگونه گذراندید!

امسالو مرور میکنم

یکی از اتفاقاتی که شاید تا سالها از ذهن من و هم ولایتیام  پاک نشه زلزله ی اهر ورزقان بود که متاسفانه عواقب خیلی دردناکی داشت.

واما در آن روز در خانه ی ما چه گذشت؟

     همون طور که مستحضرید این اتفاق تابستون بود که افتاد؛ ظهر یه روز ماه رمضون.اون شب شب سوم احیا هم بود.در اون لحظه من تو آشپزخونه بودمو کوزت وار داشتم ظرفهایی رو که از سحری مونده بودو میشستم البته دورغ چرا شستن که چه عرض کنم  داشتم میچیدمشون تو ماشین ظرفشویی تقریبا آخرای کار بودو داشتم کف سینک رو میشستم که احساس کردم زمین زیر پام داره میلرزه اول فکر کردم بازم ته تغاریه که داره بپر بپر میکنه،میخواستم یه تشری بهش بزنم ولی فرصت نشد و شدت زمین لرزه بیشتر شد و یهو بلندگفتم:یا امام حسین(ع)!اهل منزل که تو اتاق مشغول تماشای تلوزیون بودن از جا جستن و هر کدوم یه گوشه ای چهار چوب دری پناه گرفتن.

بابا که از یاحسین گفتن عمیق من خنده ش گرفته بود یه نگاهی بهم کرد خواست تو چهار چوب در آشپز خونه که تنها جای باقی مونده بود پناه بگیره که من سریعتر وارد عمل شدمو دیگه جایی برای بابا نموندو ناچار دوید تو راه پله یهو دیدیم مامان که تو اتاق خوابیده بود با چشمان پف کرده اومد تو حالوخیلی شیک و ریلکس  گفت زلزله اومد!؟حالا از اون ور خواهرم از این ور ته تغاری داد میزنن مامان بیا اینجا مامان بدو!

که تا مامان جایی برای خودش پیدا کنه زمین لرزه تموم شد.و هممون از کارهایی که انجام داده بودیم خندمون گرفته بود.

مامان میگفت:قیامت شده یاد هم نمی افتید.همه فکر خودتونید.نمی گید من خوابم بیاید بیدارم کنید!

از اونور دیدیم یکی داره زنگ میزنه آیفونو برداشتم دیدم باباست!!!

گفتم بابا  تنها تنها میخواستی بری؟!

+نه بابا رفتم کنتور برقو گازو بزنم!


ساده...

در "نقاشی هایم" تنهاییم را پنهان می کنم...
در "دلم" دلتنگی ام را...
در "سکوتم" حرف های نگفته ام را...
در "لبخندم" غصه هایم را...
دل من...
چه خردساااااال است !!!
ساده می نگرد !
ساده می خندد !
ساده می پوشد !
دل من...
از تبار دیوارهای کاهگلی است!!!
ساده می افتد !
ساده می شکند !
ساده می میرد !
ساااااااااااااا ­ااااااااده

نصف شب نوشت

4نصف شبه و خوابم نمیاد هیشکیم که تو وب نیست همه جا سوت و کوره!

امروز زری خانم اومده بود برای خونه تکونی به مامان کمک کنه  منم برای اینکه کسی کاری به کارم نداشته باشه گرفتم تا بعد از ظهر خوابیدم!فکرکنم برا همینه که خوابم نمیاد!شما چی فکر میکنید!

امسال اصلا حسی نسبت به نزدیک شدن بهارندارم.معمولا اینطوری نمی شدم!اصلا این روزا یه حس خنثیی دارم!

گاهی وقتام همینجوری بیخودی حس قشنگی بهم دست میده؛مثلا وقتی که داشتم برای سالاد کلم خورد میکردم!

دلم برای کسی تنگ شده که فکر میکردم فراموشش کردم.


مثلا تصمیم گرفته بودم از این به بعد شبا سروقت بخوابم و صبحم سر وقت بیدار شم بلکه از این بی برنامگی و شلختگی اعصاب خورد کن بیرون بیام!


وبلاگ من

اول از همه ممنونم از محمد آقا(شعرهای ماندگار )که منو دعوت به این بازی وبلاگی کردن!

عرضم به حضور انور با سعادتتون که بنده دو سه سال پیش به خاطر یه مشکلی به اتاق مشاوره  واقع در انتهای سالن دانشکده ی کشاورزی مراجعه کردم وبا خانم "م "مهربون آشنا شدم بعد از اون هرچند وقت یکبار پیششون می رفتم.ذکر این نکته لازمه که ایشون جای مادر بنده هم هستن وخانم خیلی نازنینین.

یک روز بهم گفتن که احساسات و افکار روزانه مو براشون بنویسم.منم یکی دو روز این کارو کردم و نوشته هامو بهشون دادم.خیلی خوششون اومد  و گفتن که با مراجعین و دانشجوهای زیادی برخورد داشتن وازشون خواسته بودن که اینکارو انجام بدن ولی از نظر ایشون نوشته هایم قشنگ بودن و به دلشون نشسته بود!خیلی اصرار داشتن که حتما به طور جدی نوشتن و دنبال کنم.اون موقع ها یه کلاس داستان نویسی رفتم ولی اونی که میخواستم نبود برای همین ادامه ندادم!

اون روزها گذاشت تا اینکه چند ماه قبل توی گشت و گذارم تو وبلاگ ها به وبلاگ وب نوشته های یک جراح (دکتر احمدی)برخوردموبرای اولین بار یه وبلاگو با همه ی پستاش دنبال کردم!

تا اینکه یه روز فکر کردم شاید این هم راه حل خوبی باشه برای تمرین نوشتن ضمن اینکه افرادی هستن که همراهیت میکنن و نظر و پشنهادشون رو بهت میگن ضمن اینکه میتونم با افراد زیادی هم آشنا بشم و دوستای جدیدی پیدا کنم.برای همین وبلاگ نسیم سحری  اولش با نام منو ملامت نکن متولد شد .کم کم با دوستای خیلی خوب دیگه هم آشنا شدم که همراهی باهاشون واقعا لذت بخش بود.

هرچند  نوشته هام دیگه رنگ و بوی نوشته ایی که به خانم "م" داده بودم رو نداشت!چون حس و حال اون روزام با الان متفاوت بود!

راستش اولین پستهایی رو که تو وبلاگ قبلیم نوشته بودم اصلا به دلم ننشست اونی که فکر میکردم نمی شد. الانم واقعا به اون سطحی که واقعا دوست دارم نرسیدم . ولی امیدوارم باخوندن و کسب تجربه از نوشته های وبلاگ های  قشنگی که بهشون سرمیزنم یه روز به اونی که واقعا دلم میخواد برسم!

 دوستای عزیزم:آریا جون،ذعفرون عزیز،یاسمین خانوم، محمد آقا ،جناب خبرنگار،قند عسل بانو به خاطر همراهی و حضور قشنگشون توی دنیای مجازیم  متشکرم ودوستون دارم!

 

بعضی از دوستان قبلا توسط دوستان دیگه به این بازی دعوت شدن و براش پست گذاشتن از دوستای دیگه که علاقه مند به شرکت تو این بازی هستن میخوام که مارو مستفیض کرده ودرباره ی وبلاگشون برامون بنویسن.

آریا جون

یاسمین خانم

جناب خبرنگار

بسم الله!

هعی...

آدمها مثل عکس میمونند

زیاد که بزرگشون کنی کیفیتشون میاد پایین!

بچه ی زمونه!

دخترخاله تعریف میکرد رفته بودن خونه ی  دوستشون که یه دختر داشته یه ماه کوچیکتراز صدرا.میگه اینا به هم نگاه میکردن درحالی که انگشتای شست و اشاره شون تو دهناشون بود به زبون خودشون باهم حرف میزدن همینطور گل میگفتن گل مشنفتن بعدمام که نمی فهمیدیم چی میگن.میگه خونه که رسیدیم بابای صدرا بهش میگه:این دفه چیزی بهت نگفتم دیگه نبینم با دختر نامحرم بگو بخند میکنیا!! 

سفرنامه یاس

یکشنبه بعد از ظهر با مامان بابا راه افتادیم خواهری چون کلاساش شروع شه بود با ته تغاری موندن خونه خیلی کم پیش میاد که بدون هم مسافرت بریم اینبارم به این شرط که امسال اردو جنوب نرم اجازه داد که با مامان اینا برم.بله اینجوریه دیگه ما غیر از بابا مامانمون باید از قلمونم برای رفتن به جایی اجازه بگیرم!توی راه تا تهران آهنگ سنتی گوش دادیم رادیو آوا وحکایت های جالب و شیرین بابا رو هم شنیدیم که هرکدوم پستی اند واس خودشون!شب که رسیدیم خونه ی داداشم طبق معمول بچه گربه های پیرمرد طبقه ی پایین آپارتمانش با یه حرکت انتحاری پریدن سمت پله ها وازمون استقبال کردن و جیغ مو برد هوا!

بعد از سه روز با خاله رفتیم قم ودو روز هم خونه ی دایی بودیم که یه نوه ی جدید به تعداد نوادگانش افزوده شده بود اسمشونو مهدیار گذاشتن!

واما وروجکی که این چند روز کل اهل منزل رو جذب خودشون کرده بودن و سرشون دعوا بود، عکس و نگاه نکنید اخمو ها همش کرکره خنده بود از بس این بچه خوش اخلاقه.عکسای خنده شم چون مورد دار بود دیگه نشد اینجا بذارم.

پدر جانم که علاقه ی وافر این بچه رو جهت مستقل بودن دیدن روش بالش روی پارو بر روی ایشون اجرا کردن و پسرمون مثل یه مرد نشست رو مبل و خودش هم از  این حرکت در تعجب ماند و به این شکل در اومد.