وقایع الاتفاقیه...

تو این مدت تقریبا یک ماهه اتفاقای زیاد افتاده.اول از همه اینکه به بابا پیشنهاد کار تو شهر تهران داده شد. و ما داشتیم روی بابا کار میکردیم که خدا وکیلی این بار اسباب کشی کنیم بریم تهران و از یه طرف  ما یه هفته ی تمام بدون بابا و هیچ فامیلی اینجا تنها نباشیم و از طرفی هم بابا مجبور نباشه هر هفته این مسیر و بره و برگرده، دفعه ی قبل انقدر تو اتوبوس با گردن کج خوابیده بود آرتروز گردن گرفته بود. که تازه تازه داره از شرش خلاص میشه و آتل نمی بنده.

در همین گیرو دار از بهزیستی بهم زنگ زدن گفتن خانم شما چرا تشریف نمیارید بهزیستی؟_ببخشید برای چه کاری؟شما از آزمون استخدامی استانداری قبول شدید تا فردا یا پس فردا مدراکتون رو کامل کنید بیارید بهزیستی آذربایجان شرقی._وااااااای من که هنوز برای تسویه ی دانشگاه اقدام نکردن یعنی تو دو روز چیکار میتونم بکنم!!!آخه وقتی دولت عوض شد وزیر جدید اومد گفت :ما از عهده ی حقوق نیروهای موجود نمی تونیم بر بیایم و ماه ها حقوقشون به تعویق می افته دیگه نمی تونیم نیروی جدید برداریم و این آزمون ها هم دیگه پیگیری نمی شن.منم با خودم گفتم وقتی این مدرک به دردم نمی خوره برا چی بگیرم بذارم ور دلم آینه دق شه برام!!اینه که دنبالش نرفتم.

فرداش صبح علی طلوع پاشدم رفتم دانشگاه برای کار تسویه حساب.اونام یه برگه دادن که برم از شرق و غرب دانشگاه امضا جمع کنم.ازشون پرسیدم که تا وقتی گواهی موقت آماده بشه یه چیزی میدن ببرم بهزیستی ؟اونم گفت آره یه برگه تسویه حساب بهت میدیم که نشون میده تو، تو این تاریخ از این دانشگاه فارغ التحصیل شدی.نگو منظورش همون برگه بوده که از شرق و غرب دانشگاه توش امضا جمع کردم و روشم نوشته : این برگه صرفا برای انجام مراحل اداری بوده و هیچ ارزش دیگری ندارد.بعد از گرفتن امضا ها رفتم پیش خانم آموزش گفتم بفرما امضاها رو گرفتم برگه رو بده من برم که دیرم شده!همون برگه رو داد دستم گفت برو از این یه کپی بگیر ببر برا بهزیستی اصل برگه رم بیار بده به خودم.من با دهانی باز و هاج و واج گفتم آخه خواهر من اینکه خودش روش نوشته صرفا برای انجام مراحل اداری بوده و ارزش دیگری ندارد!!گفت دیگه تنها چیزی که دانشگاه میتونه بهت بده همین برگه است!!!

رفتن پیش مدیر آموزش گفتم داداش یه نامه بده توش بنویس من تو این تاریخ از این دانشگاه فارغ التحصیل شدم کار من ضروریه برای تکمیل پرونده ی مدارک استخدام میخوام.جون من نه نگو!این آقای مدیر آموزشم دهنشو پرکرد گفت نوه!من همچین اجازه ای ندارم!گفتم بابا مجوز بمب گذاری که نخواستم ازت یه نامه بنویس بی زحمت من ببرم بهزیستی!!اونم حرفش یه کلام بود:نه که نه!گفتم بابا جون من آخه چرااااا؟دلیلش میدونید چی بود!!یعنی به شعور آدم توهین میکردا دهنم باز مونده بود نمی دونستم چی بگم واقعا!!

دلیلش این بود که چون سی سال قبل یه آقایی با یه درس افتاده از آموزش نامه گرفته بوده و با اون استخدام شده و سی سال خدمت کرده بود و بعد از سی سال که موقع بازنشستگی ازش مدرک کارشناسی خواستن و این نداشته دیگه به کسی نامه ای مبنی بر فارغ التحصیلی نمی دن و باید صبر کنه مراحل اداری طی بشه و گواهی موقت بهش بدن.!!گفتم ببین برادر من اون سیستمی که جلوته کل پرونده ی من توشه از یه قرون دوزاری که وام گرفتم تا ریز نمرات تمام سالهای تحصیلم شما نگاه کن اگه موردی بود نده خب!برگشته میگه: آها تو منظورت از این حرف اینه که منو توجیه کنی!!نخیر من به شما نامه نمیدم!

با خودم گفتم آقای "ح" تو الان خودتی؟خود خودت؟؟تو که اینطوری نبودی!!

خلاصه بعد از کلی این در  اون در زدن مجبور شدم به همون برگه ی تسویه حساب قانع بشم. تو بهزیستی هم ازم تعهد گرفتن که مسولیت عدم ارائه ی مدرک معتبر بر عهده ی خودم باشه!!منم قبول کردم . دوباره رفتم افتادم به جون دانشگاه تا حداقل تو یکی دوهفته بهم گواهی موقت بدن.رفتم آموزش گفتن ما سریع کارتو میکنیم پرونده رو میفرستیم آموزش کل تا آخر هفته ی دیگه آماده است.تو این مدت یک بار دیگه هم از بهزیستی زنگ زدن گفتن این برگه ای که دادی شاید تو استانداری قبولش نکننا!منم رو حساب حرف آموزش گفتم تا آخر هفته گواهی آماده میشه میارم ایشالا!همین که از مسافرت رسیدم رفتم دنبال گواهی موقتم.یه خانم مهربونی بود گفت هنوز آماده نشده،تا یه هفته هم ممکنه طول بکشه!!منم بهش گفتم که کارم ضروریه گفت پس برو پیش فلانی بگو که کارت اینجوری گیره!تنها کسی که درک کردن این مساله ی استخدام چقدر میتونه برای یه جوون سرنوشت ساز باشه همین خانم بود!پرونده رو ازش گرفتم ببرم برای تایپ ولی چون موقع نماز و نهار بود بسته بود!اون خانمم گفت برو بعد از 2 بیا!بعد از دو هم که رفتم مسئول کامپیوتری که فرم توش بود نیومده بود بعدم که اومد کامپیوتر خراب شد!کامپیوترم که درست شد وتایپ انجام شد رییس که باید زیر گواهی رو امضا میکرد رفته بود!یاد این جوکه افتادم که یه بنده خدایی رو میبرن جهنم ایرانی ها قرار بوده هر روز با قیف قیر بریزن تو حلقش بعد از چند روز میان میبینن این خوش و خرم داره زندگشو میکنه ازش می پرسن پس چی شد ،عذابت نکردن؟اونم میگه:نه بابا عذابه سرجاشه منتها یه روز قیف هست قیر نیست یه روز قیر هست قیف نیست یه روزم که قیر و قیف هست ملکه ای که باید قیر بریزه نیست!!

خلاصه اون روزم نتونستم مدرکو بگیرم و رفتم و دوباره روز شنبه برگشتم مدرکمو گرفتمو بردم بهزیستی شانس آوردم  مدارکو جمع کرده بودن ولی هنوز نفرستاده بودن استانداری وبه موقع رسیدم..

حالا خدا کنه قبول شم و منو به مصاحبه دعوت کنن!

از روز شنبه هم سرما خوردم اساسی .هرچند خیلی شبیه سرما خوردگی نیست بیشتر شبیه حساسیته.ولی هرچی آنتی هیستامین میخورم فایده نداره!خدا کنه شدید تر نشه.از یه طرفم آلاخون بالاخون شدیم نمیدونیم اسباب کشی کنیمیا نه؟آخه هم مدرسه ی ته تغاری شروع شده هم این موضوع استخدام مارو گیر خودش کرده.

آها مامان اینام از استانبول برگشتن.بلیط برای تبریز نبود با پرواز تهران اومدن ماهم منتظر شدیم اونا اومدن باهم برگشتیم تبریز.سوغاتیام بااینکه کم بودن ولی خیلی قشنگ بودن از همه بیشتر از بارونی که برام گرفته بودن خوشم اومد.ایشالا تو پست بعد عکسشوهمراه عکسای صدرا کوچولو(پسر دختر خاله) میذارم.راستی تو این مدت 4 کیلو وزن کم کردم!!یه چند کیلو دیگه هم کم کنم دیگه حله!!


سفر در زمان!

نمی دونم شمام رسمتون هست یا نه اما ما گاهی وقتا برای شام نون پنیر هندونه یا خربزه ویا حتی طالبی می خوریم.

امشبم داشتیم نون پنیر طالبی می خوردیم که یهو به ذهنم اومد که هی وای من یافته های جدید پزشکی چی میشه که میگه نباید میوه رو با غذا خورد!!

گفتم بابا اشکالی نداره که ما داریم میوه رو همراه با غذا میخوریم!

بابا:نه دخترم از قدیم نون پنیر هندونه و طالبی و خربزه می خورن اگه ضرر داشت قدیمیا نمی خوردن!

انقدربابا با اطمینان از قدیما تعریف میکرد که یه لحظه حکاکیای دیوارای تخت جمشید و تجسم کردم که توش پادشاه هخامنشی چهار زانو نشسته داره نون پنیر طالبی میخوره!فک کن!!!!

                                                                   secret laugh icon  

دعوای گربه ای

تو ماشین نشسته بودم منتظر بودم بابا بیاد.یهو دیدم بیرون توی یه قطعه ی خالی ساختمون دوتا گربه ی سیاه و سفید افتادن به جون هم قضیه از اینجا شروع شد که گربه سیاه کوچولوه داشت سینه خیز لای علف هرزا می رفت که یهو گربه سفیده دوتا جست زد و در کسری از ثانیه پرید رو گرده ی گربه سیاهه و ده بزن!!انقدر ناراحت شدم که میخواستم پیاده شم جدا شون کنم!!نزدیک بود گربه سیاهه گردن گربه سفیده رو بکنه!آخرم گربه سیاهه تونست خودشو از دست گربه سفیده نجات بده و بدوه بره!گربه هام گردن کلفتی میکنن!!عجب دوره زمونه ای شده!

                                                               youre kidding right icon

شعری از استاد شهریار

اینو شعرو که استاد شهریار در خطاب به انیشتین نوشته رو یکی برام ایمیل کرده بود من ازش خوشم اومد

انشتن[انیشتین]! یک سلام ناشناس، البته می بخشی،

دوان در سایه روشن های یک مهتاب خلیایی
نسیم شرق می آید، شکنج طرّه ها افشان
فشرده زیر بازو شاخه های نرگش[نرگس] و مریم
از آن هایی که در سعیدیه شیراز می رویند
ز چین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگل ها
دوان می آید و صبح سحر خواهد به سر کوبید
در ِخلوت سرای قصر ِسلطانِ ریاضی را.
درون کاخ استغنا، فراز تخت اندیشه
سر از زانوی استغراق خود بردار
به این مهمان که بی هنگام و ناخوانده است، در بگشا
اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد،
به نرمی چین پیشانی افکار بلندت را
به آن ابریشم اندیشه هایت شانه خواهد زد.

نبوغ شعر مشرق نیز با آیین درویشی
به کف جام شرابی از سبوی حافظ و خیام
به دنبال نسیم از در رسیده می زند زانو
که بوسد دست پیر حکمت دانای مغرب را
انشتن آفرین بر تو ،
خلاء با سرعت نوری که داری، در نوردیدی
زمان در جاودان پی شد، مکان در لامکان طی شد
حیات جاودان کز درک بیرون بود، پیدا شد
بهشت روح علوی هم که دین می کفت،[می گفت] جز این نیست
تو با هم آشتی دادی جهان دین و دانش را
انشتن ناز شست تو!

نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست
اتم تا می شکافد جزو جمع عالم بالاست
به چشم موشکاف اهل عرفان و تصوّف نیز
جهان ما حباب روی چین آب را مانَد
من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم،
جهان جسم، موجی از جهان روح می دانم
اصالت نیست در مادّه.

انشتن صد هزار احسن و لیکن صد هزار افسوس
حریف از کشف و الهام تو دارد بمب میسازد
انشتن اژدهای جنگ ....!
جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد
دگر پیمانه عمر جهان لبریز خواهد شد
دگر عشق و محبت از طبیعت قهر خواهد کرد
چه می گویم؟
مگر مهر و وفا محکوم اضمحلال خواهد بود؟
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟
مگر یک مادر از دل ((وای فرزندم)) نخواهد گفت؟

انشتن بغض دارم در گلو دستم به دامانت
نبوغ خود به کام التیام زخم انسان کن
سر این ناجوانمردان سنگین دل به راه آور
نژاد و کیش و ملّیت یکی کن ای بزرگ استاد
زمین، یک پایتخت امپراطوری وجدان کن
تفوق در جهان قائل مشو جز علم و تقوا را
انشتن نامی از ایران ویران هم شنیدستی؟
حکیما، محترم می دار مهد ابن سینا را
به این وحشی تمدّن، گوشزد کن حرمت ما را.
انشتن پا فراتر نه، جهان عقل هم طی کن
کنار هم ببین موسا و عیسا و محمّد را
کلید عشق را بردار و حلّ این معمّا کن
و گر شد، از زبان علم، این قفل کهن وا کن.

خانمِ آقای دکتر

کوچیکتر که بودیم یکی از دوستای دندانپزشک بابا بود که دندونامونو میبردیم پیشش.از اون موقع چیز زیادی یادم نیس فقط تنهاتصویری که توی ذهنمه مطبش که توی زیر زمین خونه شون بود و همیشه تو حیاطش دوتا ماشین بود یکی پاترول و اون یکی رو یادم نمیاد .واطاق انتظار! تا وقتی نوبتمون بشه چه آتیشا که نمیسوزوندیم .مامان میگه بعدم که میرفتیم داخل قبل از ما اگه کار دندونای مامانو میکرد تا نوبت ما بشه به سوراخ سمبه های اتاقش سرک میکشیدیم و هر چیزی رو انگولک میکردیم.ومامان حرص میخورد و دکتر چیزی نمی گفت.

اون موقع یه آقای تپل با سیبیل دراز بود یه چیزی شبیه آقای نجار توی کارتون وروجک.ولی وقتی ماه رمضون توی باغ دیدم یه آقای مسن قد بلند لاغر بود که زیر چشمش گود افتاده بود و گردنشم به سمت جلو قوز پیدا کرده بود ویه چیزی شبیه به رضا شاه شده بود.

قبلا از بابا شنیده بودم که هر سه تا بچه شون کانادا اقامت گرفتن و آقای دکتر و خانمش هم به خاطر اینکه برن دیدنشون هردوتا ماشینشونو فروختن.مثل اینکه خودشونم میخواستن همونجا ساکن بشن ولی طاقت نیاوردن و برگشتن.خانمش رو برای اولین بار توی همون باغ دیدم.باغ مال آموزش پرورشه وباباو دوستاش برای مراسم اجاره کرده بودن.خانمش خیلی زن نازنینی بود.وقتی صحبت از آنفولانزایی که زمستون پارسال همه گیر شده بودوخیلی هم سخت بود شد یه توصیه های پزشکی کرد ،منم فرصتو غنیمت شمردم و ازش پرسیدم ببخشید تحصیلات خودتون چیه؟با یه حالت متواضعانه ای گفت: کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی.به نظرم خیلی جالب بود و اینو با ذوق زدگی اعلام کردم.می گفت،اول دوم دبیرستان ریاضی میخونده(مثل من) ولی وقتی به خاطر شغل پدرش به یه شهرستان میرن، اونجا برای دخترا رشته ی ریاضی نبوده و اون باید بین ریاضی و تجربی که اون موقع اسمش طبیعی بوده یکی رو انتخاب میکرده وچون فکر میکرده هر کسی بره طبیعی با خون و خون ریزی سروکار داره( جالبه که مامان منم همیشه به ما میگفت که علوم تجربی فقط پزشکیش به درد بخوره و اونم تمیزترین رشته اش داندانپزشکیه که باید سرتو بکنی داخل دهن مردم!!برای همین من هیچ وقت حتی به تجربی فکر هم نکردم!)برای همین زبان وادبیات فارسی که اون موقع رشته ی مستقلی برای خودش بوده رو انتخاب میکنه!در یک اقدام زیرک مابانه برای تخمین سن و سالش پرسیدم:این مربوط به چه سالی میشه؟ پاهاشو جمع کرد زیرش و بعد از کمی مکث گفت:دیگه اینش بماند.بعد منم در حالیکه از زیرکی بیشتر اون شوکه بودم لبخندی زدم و گفتم:بعله بماند!گفت:البته ادعایی هم ندارم هر چی باشه پسر بزرگم چهل و خورده ای سالشه!!منم دیگه ادامه ندادم.

چندبارم گفت که شاگرد اول توی استان بوده(اینجا دیگه مسیر مون یه مقدار عوض میشه!)

بعد هم بلند شدیم تا کمی توی باغ قدم بزنیم.با اون سن و سال وجثه ی ریزش، خیلی سرزنده وسریع بود و چهار ستون بدنش بزنم به تخته سالم بود در حالیکه من حتی مطمئن نیستم به اون سن وسال برسم!درحالیکه داشتیم قدم میزدیم گفت این باغ قبلا مال یکی از دوستان ما بود، باغ بزرگیه و الان یه مقداریش هم مونده اونور اتوبان .میگفت یه جای خیلی زیبا و باصفایی بودش و آلاچیقها وساختمونا اون موقع نبودن.ساختمان اصلی باغ رو هم نشونمون داد و گفت چند باری تو اون ساختمون مهمون شده بودن.در همون حین خانم یکی دیگه از دوستای بابا هم بهمون ملحق شد.وقتی مامان خانم دکتر رو معرفی کرد کلی سورپرایز شد و گفت:وُی آی گیز!(اصطلاح ترکی:وای دختر!)من بچه ها رو پیش اون میبردم الان مثل اینکه خودشو بازنشست کرده، هیچ وقتم پول نمی گرفت از ما!(باکلی ذوق زدگی!!)

الان خونه شونو فروختن وتوی باغی که بیرون از شهر دارن خونه ساختن و اونجا میمونن.نزدیک اون باغ یه روستاییه . میگفت ماه رمضونی میرم توی مسجد ده و به خانما قرآن یاد میدم.بعد از افطارم قبل از همه سریع پاشد نمازشو خوند.برام خیلی جالب بود!توی زندگیمون نقاط مشترک زیادی باهم داریم.امیدوارم منم وقتی پیر شدم  همینقدر دوست داشتنی باشم!

بازآمدم

ببین تورو خدا کارت گرافیک گرفتن نصب کردن به من نمیگن.یه ساعت داشتم دنبال کارت گرافیک قدیمی میگشتم!!!!

هی من میگم برام یه لب تاب بگیرین می گن میخوای چیکار!!ببین از کیه کرکره مون پایینه!!

هی نشستیم برسی رای اعتماد مجلسو به وزرا دیدیم هی حرف اومد واسه گفتن هی کامپیوتر نداشتیم.

هی قاضی زاده اومد گفت بیسم یلله یرحمن یرحیم به عیشق ابالفضل یا اباالفضل.هی داد میزد گلوش خشک میشد، منادی از اون بالا بهش میگفت:سو ایچ، سو ایچ بیراز_آب بخور،یکم آب بخور!

چه شاگردای نامنظمی هم داره لاریجانی هیچ کدوم سرجاشون نمیشستن، به حرفشم گوش نمیدادن من اگه یه همچین شاگردایی داشتم بیرونشون میکردم تا ولی شونو نمی آوردن نمیذاشتمشون سر کلاس.بی تربیتا!!!

یه مخالفم اومده میگه من خیلی این وزیرپیشنهادی رو دوست دارم با روحیه ی لطیفی که داره ؛منتظر بودم در ادامه بگه:گوگولی مگولی من،اما احتمالا خواست شان مجلسو حفظ کنه که ادامه نداد!

بعدم که نصف شب حال مادربزرگم بد شد لرز گرفت.چقدر ناراحت شدیم میگفت یه خانمی اومد بهم گفت اونایی که تو گردنت و دستاته باز کن.(النگو و گردن بندش)یه بغضی ته گلوم بود،دیروز رفتیم وادی رحمت مزار بابا بزرگم یکم گریه کردم حالم بهتر شد.

مامان بزرگم حالش بهتر شده خودش می تونه تنهایی بلند شه.فقط یکی از چشماش انحراف پیدا کرده،وقتی نگاش میکنم دلم ریش میشه،چه با طمانینه شده.یه آرامشی داره.دیگه وقتی میرم سر کمدش دنبال چیزی عصبانی نمیشه،هنوزم وقتی میادبالا حضور غیاب میکنه.خواهرت کو؟ته تغاری کجاست؟...بابات کجا رفت؟

دیروز نشسته بودم پیشش دختر دایی هم بود ازم پرسید این دکتره؟گفتم نه،گفت آخه میگن دکتره؟گفتم ماماست.گفت آره دیگه دکتر قابله اس!گفتم آره.گفت با شوهرش اومده بودن خونه مون.تا اون موقع شوهرشو ندیده بودم اول که دیدم گفتم ،چطوری اینو پسندیده،لباسشو که در آورد(روحانیه)گفتم آره اینطوری بهتره،برای همین پسندیده.

یه نگاه به دختر دایی کردم.خوشبختانه نشنید!

پول دولت!

تومراسم شب احیای حرم امام رضا(ع) حجت السلام والمسلمین دکتر رفیعی می فرمایند:(نقل به مضمون)

همه جا پر از بی حجابیه:توی فرودگاها، تو خیابونا،تو ادارات،حتی توی ادارات دولتی.پول دولت و میخورن بی حجابی می کنن.

حالا من درباره ی خوب یا بد بودن بیحجابی بحث نمی کنم ولی اینجا یه سوال مطرح میشه:

دولت، پول از کجا میاره؟

1)ارث باباشه؟

2)کت جادویی داره ازش پول فوران میکنه؟

3)از همین مردم مالیات گرفته؟

4)منابع مملکت همین مردمو فروخته پول درآورده؟

5)مردم ولی نعمت هستند یا دولت؟


یه طرفم دولت مگه پول مفت یا صدقه میده؟این آدم کار میکنه مزدکارشو میگیره.

ایمان بیاوریم به پایان فصل سرد

توی این ماه مبارک و تو این شبهای عزیز توی مصر و سوریه و عراق ،درست تو خط مقدم اسراییل مسلمونا دارن همدیگه رو میکشن بدون اینکه حتی خونی از دماغ یکی از اسراییلی ها بیاد.توی این کشت و کشتارا کی بیشتر از همه نفع میبره؟

همه ی اینا منو یاد این حرف پیامبرمون میندازه که گفت بعد از من امتم 70فرقه میشن .آیا اینا غیر از تبعات فرقه فرقه شدن مسلموناس.اگه اون وقتی که پیامبر گفت قلم و کاغذ بیارید تا بنویسم می آوردن بازم این اتفاقا می افتاد.اگه......

چی بگم که میدونم لایق گفتن این حرفا نیستم و حرف تو گلوم میماسه.

بیاید تو این شبها دعا کنیم، هممون علاوه بر اسلام آوردن ایمان بیاریم و دوای درد همه ی مسلمونا وانسان ها زودتر برگرده.

__________

+دیشب توی یه مهمونی افطار خانمِ دندونپزشک بچگی مون رو دیدم و باهم هم صحبت شدیم سه تا بچه شون کانادان و این خانم و آقا تنهایی توی یه خونه باغ زندگی میکنن.حرف که به مسایلی که مربوط به دولت بود رسید،گفت من میترسم پیش شما از این حرفا بزنم؛از چادرتون میترسم!!!ولی مصاحبت خوبی بود ومن  ازش لذت بردم.


شکر گزاری می نماییم.

این چند روزی که دادش بزرگه برگشته و خونه است احساس انرژی و اعتماد به نفس مضاعفی می کنم و حتی احساسات و استعدادامم شکوفا شدن.اصلا وقتی داداشا خونه نیستن آدم احساس خمودگی وکسالت میکنه نه کسی هس سر به سرش بذاری روش کنکفو و نانچیکو تمرین کنی.وقتی چیزی میپزی ذوق کنه و تعریف کنه.موهاتو که کوتاه کردی بهت بگه بامزه شدی.

وحتی وقتی چیزی لازم داری با زبون روزه پاشه بره برات از هرجا شده تهیه کنه و...

یا وقتی باهاش کل کل میکنی، بابات طرف تو رو میگیره اصلا آدم سرشار از اعتماد به نفس میشه کاری که وقتی اونا نیستن اگه عمرا انجام بده!!

بیاید قدر داداشامونو بدونیم و از این منابع عظیم الهی به نحو احسن استفاده کنیم تا وقتی که زن نگرفتن و نرفتن خونه ی خودشون!!


+لازمه فقط محرمی شب احیایی یا مجلس ترحیمی بشه تا همه ی اتفاقای خنده دار زندگیت یادت بیوفته،شمام انطوریید یا فقط من اینجوریم؟

++دیشب رفته بودیم مسجد برا مراسم شب احیا یه کوچولوی خوشمزه اونجا بود هی خواستم بیخیال بشم جو معنوی مجلس بهم نریزه،که بلاخره خود کوچولوه اومد صاف زل زد توچشم که ناگزیر نیشم تا بنا گوش بازشد،گفتم چطوری کوشولو.اونم گذاشت رفت فقط میخواست مود منو به هم بریزه فسقلی!!

!!!

دکتر مهدی سلطانی سروستانی

بگو خب 
لیسانس بازیگری از دانشکده هنرهای زیبا (دانشگاه تهران) 
فوق لیسانس کارگردانی از دانشکده سینما و تئاتر دانشگاه هنر 
دکترای تئاتر از دانشگاه آوینیونAvingon فرانسه
عضو هیثت علمی گروه تئاتر دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران

این بابا گوشی رو سر و ته میگیره "بگو خب"!!