خانمِ آقای دکتر

کوچیکتر که بودیم یکی از دوستای دندانپزشک بابا بود که دندونامونو میبردیم پیشش.از اون موقع چیز زیادی یادم نیس فقط تنهاتصویری که توی ذهنمه مطبش که توی زیر زمین خونه شون بود و همیشه تو حیاطش دوتا ماشین بود یکی پاترول و اون یکی رو یادم نمیاد .واطاق انتظار! تا وقتی نوبتمون بشه چه آتیشا که نمیسوزوندیم .مامان میگه بعدم که میرفتیم داخل قبل از ما اگه کار دندونای مامانو میکرد تا نوبت ما بشه به سوراخ سمبه های اتاقش سرک میکشیدیم و هر چیزی رو انگولک میکردیم.ومامان حرص میخورد و دکتر چیزی نمی گفت.

اون موقع یه آقای تپل با سیبیل دراز بود یه چیزی شبیه آقای نجار توی کارتون وروجک.ولی وقتی ماه رمضون توی باغ دیدم یه آقای مسن قد بلند لاغر بود که زیر چشمش گود افتاده بود و گردنشم به سمت جلو قوز پیدا کرده بود ویه چیزی شبیه به رضا شاه شده بود.

قبلا از بابا شنیده بودم که هر سه تا بچه شون کانادا اقامت گرفتن و آقای دکتر و خانمش هم به خاطر اینکه برن دیدنشون هردوتا ماشینشونو فروختن.مثل اینکه خودشونم میخواستن همونجا ساکن بشن ولی طاقت نیاوردن و برگشتن.خانمش رو برای اولین بار توی همون باغ دیدم.باغ مال آموزش پرورشه وباباو دوستاش برای مراسم اجاره کرده بودن.خانمش خیلی زن نازنینی بود.وقتی صحبت از آنفولانزایی که زمستون پارسال همه گیر شده بودوخیلی هم سخت بود شد یه توصیه های پزشکی کرد ،منم فرصتو غنیمت شمردم و ازش پرسیدم ببخشید تحصیلات خودتون چیه؟با یه حالت متواضعانه ای گفت: کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی.به نظرم خیلی جالب بود و اینو با ذوق زدگی اعلام کردم.می گفت،اول دوم دبیرستان ریاضی میخونده(مثل من) ولی وقتی به خاطر شغل پدرش به یه شهرستان میرن، اونجا برای دخترا رشته ی ریاضی نبوده و اون باید بین ریاضی و تجربی که اون موقع اسمش طبیعی بوده یکی رو انتخاب میکرده وچون فکر میکرده هر کسی بره طبیعی با خون و خون ریزی سروکار داره( جالبه که مامان منم همیشه به ما میگفت که علوم تجربی فقط پزشکیش به درد بخوره و اونم تمیزترین رشته اش داندانپزشکیه که باید سرتو بکنی داخل دهن مردم!!برای همین من هیچ وقت حتی به تجربی فکر هم نکردم!)برای همین زبان وادبیات فارسی که اون موقع رشته ی مستقلی برای خودش بوده رو انتخاب میکنه!در یک اقدام زیرک مابانه برای تخمین سن و سالش پرسیدم:این مربوط به چه سالی میشه؟ پاهاشو جمع کرد زیرش و بعد از کمی مکث گفت:دیگه اینش بماند.بعد منم در حالیکه از زیرکی بیشتر اون شوکه بودم لبخندی زدم و گفتم:بعله بماند!گفت:البته ادعایی هم ندارم هر چی باشه پسر بزرگم چهل و خورده ای سالشه!!منم دیگه ادامه ندادم.

چندبارم گفت که شاگرد اول توی استان بوده(اینجا دیگه مسیر مون یه مقدار عوض میشه!)

بعد هم بلند شدیم تا کمی توی باغ قدم بزنیم.با اون سن و سال وجثه ی ریزش، خیلی سرزنده وسریع بود و چهار ستون بدنش بزنم به تخته سالم بود در حالیکه من حتی مطمئن نیستم به اون سن وسال برسم!درحالیکه داشتیم قدم میزدیم گفت این باغ قبلا مال یکی از دوستان ما بود، باغ بزرگیه و الان یه مقداریش هم مونده اونور اتوبان .میگفت یه جای خیلی زیبا و باصفایی بودش و آلاچیقها وساختمونا اون موقع نبودن.ساختمان اصلی باغ رو هم نشونمون داد و گفت چند باری تو اون ساختمون مهمون شده بودن.در همون حین خانم یکی دیگه از دوستای بابا هم بهمون ملحق شد.وقتی مامان خانم دکتر رو معرفی کرد کلی سورپرایز شد و گفت:وُی آی گیز!(اصطلاح ترکی:وای دختر!)من بچه ها رو پیش اون میبردم الان مثل اینکه خودشو بازنشست کرده، هیچ وقتم پول نمی گرفت از ما!(باکلی ذوق زدگی!!)

الان خونه شونو فروختن وتوی باغی که بیرون از شهر دارن خونه ساختن و اونجا میمونن.نزدیک اون باغ یه روستاییه . میگفت ماه رمضونی میرم توی مسجد ده و به خانما قرآن یاد میدم.بعد از افطارم قبل از همه سریع پاشد نمازشو خوند.برام خیلی جالب بود!توی زندگیمون نقاط مشترک زیادی باهم داریم.امیدوارم منم وقتی پیر شدم  همینقدر دوست داشتنی باشم!

نظرات 9 + ارسال نظر
آرتمیس دوشنبه 4 شهریور 1392 ساعت 12:32

ما هم امیدواریم (خط آخر)

یاسی جون چند تا اشتباه تایپی داشت یکیش یادم مونده مطلبش خط 2

+ منظورم این بود که قدر و ارزش واقعی تمام لحظه هایی رو که با عزیزامون هستیم بدونیم قبل از اینکه دیر بشه ،آدمها به یک باره تموم نمیشن

خیلی دور از ذهن که نیس آرتمیس جون؟؟:دی
باشه تصحیحش میکنم.مرسی از تذکرت چند بار خوندما باز بعضی جاها از دستم در رفته!

+آخه یه جای دیگه هم اینو گفته بودن گفتم یه وقت خدایی نکرده اتفاقی نیافتاده باشه!مرسی از توضیحت:))

یاسمین سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 04:38 http://http://sharifipour1371.blogfa.com/

این پستت رو خیلی دوست داشتم

مرسی عزیزم:*

ذفرون سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 10:16 http://debekhand.blogfa.com

سلامیکم

به سلام ذعفر خان!:))

ذفرون سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 10:17

من متمعنم شما همین الانشم بیشتر از ایشون دوس داشتنی هستی

وااااقعا!!!

ذفرون سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 10:19

یه چن جا قلت املاعی داشتی ذهن و اینجور باس بنویسی ظحن :

از دست تو ذعفر!!
ممنون از شما جناب فرهنگ لغت که منو از اشتباه در آوردین!:دی

نسترن سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 17:52 http://donyayenastaran.blogfa.com

به به چه کیفی میده آدم تو باغ زندگی کنه.
عسیسیم مطمئنا تو بیشتراز اون خانوم دوست داشتنی تر خواهی بود...شک نکن.نتایجو دادنااااااااااااااااااا

آوره!:))
خیلی ممنون نسترن جونم!
آره دیدم،همونی شد که فکرشو میکردم!

flanker سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 18:05

همین الانشم نمیشه تو رو به یه من عسل خورد حالا میخای وقتی پیر شدی مثل اون بشی؟؟

آدما عوض میشن عزیزم!فکرنکن نشناختمت!!!عسسسسسسل!!!

آسیه چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 13:32 http://neveshtehayea30.blogfa.com

عجب دکتر خوبی بوده که هیچی بهتون نمیگفته
خدا حفظش کنه ای ن خانوم دکتر رو...

آره دکتر مهربونی بود!:))
انقدر دلم براش میسوزه بچه هاش دم پیری کنارش نیستن همش سر سفره خاطرات وقتی که اونا هم بودنو تعریف میکرد!

خبرنگار چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 21:31 http://ghasedake90.mihanblog.com

همشه ؟؟؟
سیبیل دارز ؟؟؟
و جسته ریزش ؟؟؟
آلاچقها ؟؟؟


آلله حیفظ السین

ترکی نوشتم مگه چیه!!:)))

مرسی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد