سلام
چند روزی هست که امام رضابعد ازسه سال طلبیدندو الان مامشهدهستیم.خوشبختانه هتل اینترنت داره وتونستم از اینجا به همه تون سلامی عرض کنم وبگم که به یادتون هستم.وقتی خبر قطعی شدن سفر رو شنیدم٬یه حس خیلی قشنگی بهم دست داد حس خوب یه دعوت دوباره به یه مهمونی باشکوه.یه حس خیلی لطیف غیرقابل توصیف٬هربار طلبیده میشم یه حس جدیدی رو تجربه می کنم و هربار امام رضای خوبم به شیوه ی جدیدی ازمون پذیرایی میکنه.عاشق لحظه های قشنگ قدم زدن توی صحن هام٬نماز ظهر تونسیم لطیف و دلنشین ظهر.خادمای مهربون و دوست داشتنی.تجلی رأفت امام رضان.یه بار توی سفرهای قبل بایکی شون هم صحبت شدم.بیرون از حرم.ازش سراغ یه نونوایی رو گرفتم.گفت تومسیر من یکی هست بیانشونت بدم.ازم پرسید اهل کجایی و ...وقتی به نونوایی رسیدیم یه بسته کوچیک کره بهم داد و گفت خادم حرمه و اونجا برای صبحانه شون دادن.گفت روزی تو بوده.چه برکتی داشت تا آخر سفر ازش خوردیم.
واما اندر احوالات خود شهر مشهد اینکه٬ قبل از سفرشنیده بودم هوای مشهد خیلی سرد شده.روز اول که میخواستیم بریم حرم کلی شال و کلاه کردم راه افتادم دیدم نع انگار هوا خیلی هم خوبه روز بعد که دیگه شال برنداشته بودم هوا سرد شد هه هه.
تو راه هتل تا حرم هم دوسه تا کله پزی هست٬گویا مشدیام مثل ما تبریزیا ملت کله پاچه خورین.امروز صبح تصمیم گرفتیم صبحانه کله پاچه بزنیم بر رگ.توی تبریز کله پزی ها معمولا تمیز تر از رستوران هستن.واما اینجا وضعیت یه کم فرق داشت ظرف آبلیموش که شیره ایبودو به دست میچسبید روی میزم یه ظرف دستمال کاغدیه نیمه شکسته بودش که توشم خالی بود وقتی از شاگرد مغازه که واستاده بود بر و بر مارو نگاه میکرد دستمال کاغذی خواستیم چند تا کاغد دستمالی تو دستش آورد و وقتی هم دید از میز بغلی دوسه تا برداشتیم بر گردوند.مغز توی آبش هم له نمیشد و مثل پلاستیک بود.خواستم به بابا بگم که بیخیال گوشتش بشیم که سفارششو داده بود.پاچه یخ کرده بود و توشم پر از مو بود.نون هم به صورت جیره بندی شده در اختیار مشتریان قرار میگرفت و هر بار که از شاگرد مذکور نان میخواستیم دو کف دست نان در اختیارمان قرار میداد.تازه پیاز هم نداشتند.آخه مگه کله پاچه بدون پیاز هم میشه!!برای اینکه تا ابد از کبه پاچه بیرار نشوم دیگر به خوردن ادامه ندادم و به همان چند لقمه رضایت دادم.ضمن اینکه مامان هم که کنار من نشسته بود مدام اه و ایش میکرد و کلا موج منفی به سمت مان پرتاب مینمود.
۲۰بهمن هم تولد داداش وسطی بود.ولی اون روز ایشونتهران بودن و دیشب به ما ملحق شدن برای همین امروز تصمیم گرفتیم عصر همینجا براش یه جشنمختصری بگیریم.از چند نفر آدرس یه شیرینی فروشی خوب تو این دوروبر گرفتیم و همه آدرس یه شیرینی فروشی بالاتر از فلکه آب رو دادن.اما کیکی رو که به اسمکیک خامه ای بهمون دادن کیک خونگی بیش نبود که روش و وسطش یه ذره خامه مالیده شده بود.نمیدونم به٬مدونوم اما نمی گوم٬عمل کرده بودن یا اصولا کیک خامه ای ها اینجا به همین شکل هستن.حالا مهم این بود که دورهم شاد باشیم و خوش بگذره که گذشت.جای همه ی دوستان سبز.
فردا بعد از ظهر هم بلیط بر گشتمون هست .با قطار .یه داستانی میشه سر هرنماز که نگه میداره بیاو ببین.خب چه میشه کرد بلیط هواپیما گرون در میاد دیگه.ما که راضییم.
اول از دوستای گلم آرتیمیس جون و آقا محمد که چراغ این کلبه رو روشن نگه داشتن و بهم سر زدن خیلی ممنونم.واما اینکه این روزا حسابی سرمون شلوغه و کمتر فرصت پیش میادپای کامپیوتر بشینم.اونم با موس داغونی که حسابی روی اعصابه.فقط گاهی با گوشی جدیدی که داداشم برام هدیه گرفته و خیلی راحت تر از گوشی قبلیه میشه باهاش تو اینترنت چرخ زد به همه سر میزنم اما از اونجا که بعضی از حروف توی کیبورد موبایل افتاده، کامنت دادن کمی مشکله.
واما این روزا کارهای زیادی برخلاف روزهای قبل از ازدواج خواهری هست برای انجام دادن روزها دیگه با قبل خیلی فرق کرده و رنگ و بوی دیگه ای به خودش گرفته، اونم برای مایی که هیچ فامیلی تو تبریز نداشتیم و خیلی سخت پیش میومد مهمون ناخوانده داشته باشیم،الان باید همیشه آماده باش باشیم تا اگه آقا داماد ناغافل زنگ زدن که میخوان تشریف بیارن خونه به هم ریخته نباشه.تا قبل از این ما به سختی فقط یه وعده غذای پختنی داشتیم و معمولا به صورت آماده و سرپایی چیزی میخوریدم اما الان باید همیشه یه غذای مفصلی آماده داشته باشیم.برخلاف ما خانوداه ی آقا داماد خیلی منظم و پایبند وعده های غذایی اند و معتقدند که غذا یعنی اینکه چند جور قابلمه و ماهی تابه برای آماده کردنش باید روی گاز باشه،سعیده میگه اونا همیشه پلو خورشت و سوپ برای شام دارند.و بابای آقای الف اگه کمی غذ اینور اونور بشه اخم و تخم میکنه .
از طرف دیگه هم مشغول آماده کردن و خریدن جهیزیه برای خواهری هستیم .
با آقای الف کم کم داریم راه میایم واون هم به اخلاق و عادات ما آشنا شده هم ما به اخلاقیات ایشون آشنا شدیم.
یه روز قبل از شب چله هم خانواده ی اقای الف برای سعیده چله ای اوردن.وسایل رو عصر آوردن و ما به عادت همیشگی کمی عصرونه و یه کم دسربا تزیینات خیلی زیبا آماده کرده بودیم، مادر جاری بزرگه ی خواهری که خانم یکی از پزشکای جراح سرشناس شهر هستن وبسیار ادعای مومن بودن دارن فرمودن اینهمه تشریفات برای چیه و بلند شدن برن فریضه ی نماز اول وقتشون رو ادا نمایند .خوشبختانه قبلا از طریق یکی از دوستان پزشکمون که سالها قبل باهم همسفر شده بودن با خصوصیاتشون اشنا شده بودیم و خیلی بهمون برنخورد.اما حرص دربیار بود دیگه.در عوض مادر شوهر سعیده با کلی به به و چه چه از همه ی چیزایی که اماده کرده بودیم خورد و تشکر کرد.
یکی دوهفته بعد مادر جاری بزرگه زنگ زدن و مارو برای پاگشا دعوت نمودن وتاکیدکردن همه باهم تشریف بیارید.میدونستم که میخواد زهرش رو بریزه.یه خونه ی بزرگ ومجلل دوبلکس بود با کلی ماشین مدل بالا تو پارکینگ.موقع شام که شد فقط با سوپ وچند دیس باقالی پلو خشک وخالی با چینی ها و قاشقای لوکس از ما پذیرایی کردن که مصداق بارز"آفتابه لگن هفت دست شام و نهار هیچی"بود.و در حین سرو غذا که توسط کارگرشون انجام میشد فرمودن من اصلا از آرایش و تزیین سفره خوشم نمیاد یاد این حکایت از امام علی میوفتم که وقتی میره خونه ی یکی از خانم هاش و با دوجور غذا مواجه میشه میگه یکی رو بردارین بعد میاد پای سفره!!بعد از شام هم دوتا دونه میوه گذاشت تو یه بشقابو گذاشت جلومون.
هفته ی بعد هم مادر یکی دیگه از جاری ها برای شام دعوت کرد و باز هفته ی بعدش مادر شوهر سعیده به خاطر برگشتن داداشم از ترکیه برای شام دعوتمون کرد.خلاصه که خاله بازی جالبی بود
شبایی هم که آقای الف تشریف میارن میشینیم تا پاسی از شب به صحبت کردن و کرکره خنده ایه که بیا و ببین.
آقای الف هم چند وقتی بود که میگفت میخواد تا عید برن خونه ی خودشون.وقتی سعیده برای اولین بار بهم گفت بد جوری دلم گرفت و شروع کردم به نصیحت که به دوران به این شیرینی رو چرا میخوای به این زودی تمومش کنی . بذار بیشتر باهم آشنا بشید و با آمادگی بیشتر برید سر خونه زندگیتون و از این حرفا!!اونم با آقای الف صحبت کرد و قرار شد بمونه برای بعد از عید حدودای اردیبهشت.سعیده میگفت بیشتر به خاطر تو قبول کرد!
یه شب هم بابا مامانشون اومدن خونه مون تا تاریخ تعیین کنند.ولی چون قرار برن ماه عسل و هنوز بیلیط نگرفتن زمان دقیقش مشخص نشد ولی قرار برای همون حول و حوش اردیبهشت شد.
کاش نیمه ی گم شده ی منم تا اون موقع بیاد.نمی دونم تو ترافیک مونده تو کولاک گیر کرده انقدر دیر کرده.
واقعا حتی تصور غروبا بدون خواهری خیلی برام سخت و وحشتناکه.
میبینید دیگه روی مام باز شده!!
این همه شادی فقط برای جریان ساده ی آب!
الان به
.....................
الان به هفت ساله یه تخت دو نفره داره
لامصب زمان ما می ذاشتن ما رو روی پاهاشون به حالت سانتریفوژ اینقد تکون می دادن تا پلاسمای خونمون جدا می شد، بیهوش می شدیم!
................
یارو نوشته من خیلی لاغرم هر کار میکنم چاق نمیشم یکی اومده کامنت داده رو تردمیل برعکس بدو!
یکی از لوازم تحریرهای لوکس زمان ما از این پاک کن هایی بود که یه سرش پاک می کرد اون یکی سرش جارو! حکم تبلت الان رو داشت!
چند روز پیش که اصلا حال و حوصله و اعصاب نداشتم قل عزیزم رفت عکسای آتلیه شون رو گرفت با داماد عزیز داشتیم عکسا رو میدیدم که ایشان به بنده فرمودند اینجا چقدر چاق افتادم!!همین جرقه کافی بود که آتش درون گدازه هاشو به بیرون پرتاب کنه!!وباعث بشه تا شب به جون خواهری غر بزنم.اونم حسابی عصبانی شده بودو با همسر گرام دچار درگیری لفظی شدن.الانم جناب داماد بابنده سر سنگین بوده و این جانب دچار عذاب وجدان شده ام
جمعه ی هفته ی دیگه امتحان زبان خیلی مهمی دارم از کل کتاب.(کت ایگزم)هر چی زور میزنم نمیتونم روزی بیشتر از یه درس بخونم اصلا کلا اعصابم داغونه!!بعله دیگه یواش یواش داریم به لحظات ملکوتی غلط کردم از ترم بعد میخونم نزدیک میشویم....
بعد از وقفه ای که این چند مدت ایجاد شد نوشتن چقدر برام سخت شده.
دلم گرفته بود و دنبال کسی می گشتم که بی رو دربایسی باهاش در و دل کنم اما الان تو این موقعیت کسی رو پیدا نکردم.البته کسایی هستن که همیشه حرف زدن باهاشون سبکم میکنه اما تو این شرایط هیچکدوم در دسترس نبودن.کامپیوتر رو روشن کردم برای انجام تکالیف کلاس زبان اما خودمو تو صفحه ی بلاگ اسکای دیدم.هیچ نظر و پیغامی نبود و همه جا سوت و کوره ،ولی جای خوبیه برای درد دل.
بیشتر از یه ماه از عقد خواهر دوقلوی عزیزم میگذره.اولش همه چیز سریع وتویه چشم به هم زدن انجام شد.بماند که تا روز عقد چه استرس و فشاری کشیدیم.چندجایی که بابا برای تحقیق رفته بود همه از شوهر خواهر گرام خیلی تعریف کردن و ایشونو جزو نوادر روزگار می دونستن.خانواده ی داماد هم تو شهرشناخته شدن و همه ازشون تعریف میکردن بابا هم دورا دور بابای پسر (آقا داماد حال حاضر)رومیشناخت و میگفت با اینکه از اول انقلاب توپست خیلی حساس و مهمی بوده با اینحال برعکس بقیه هیچ وقت حرفی پشت سرش نبوده.حالا میموند نظر خواهر خانمی.توی صحبتهایی که باهم داشتن بلاخره جواب مثبت رو داد.
مراسم عقد به خوبی وخوشب برگزار شد؛ من همراه خواهری به آرایشگاه رفتم.یادتونه قبل از ماه رمضون موهامو پسرانه ی کوتاه کوتاه کرده بودم؟یه مقدار بلند شده بود و همه میگفتن خیلی بهت میاد.تا وقتی داشتن کارای آرایش خواهری رو انجام میدادن منم رفتم برای آرایش و سشوار بعد از برگشتن وقتی خواهری رو دیدم کلی ذوق کردم.آبجی گلم ماه شده بود،ماه!اونم تا منو دید گفت وای چقدر خوشگل شدی.فکر کردم تعارف میکنه.تا اینکه بعد از مراسم گفت:همش نگران بودم آخه تو از من خوشگل تر شده بودی!!بازم باور نمی کردم آخه به نظرم اون خیلی خوشگل شده بود مخصوصا با لباس عروس قشنگ و پفیش که عاشقشونم بعدا که سرمون خلوت شد و عکسا رو دوباره نگاه کردیم.دیدم بعله!!انقدر قشنگ شده بودم که میخواستم خودمو بغل کنم!!
بعد از آرایشگاه آقاداماد با ماشین گل زده و یه دسته گل و لبی خندان اومدن دنبال آبجی خانم و با هم رفتن آتلیه،من هم همراه داداش بزرگه که چند روزی بوداومده بود ایران رفتم .
خلاصه اون روز به خوبی و خوشی تموم شد و فرداش همه رفتن خونه شون.بعد از ظهر دلگیر پاییزی روزبعد شوهر خواهر گرام اومدن دنبال خواهری و باهم رفتن بیرون!با اینکه دایی بزرگه هنوزخونه ی ما بودن و دختردایی هم بود بد جور دلم گرفت احساس کردم یکی یه دونه خواهرم که انقدر به هم نزدیک بودیم داره از من جدا میشه و دیگه هیچ وقت مثل قبل نمی تونیم باهم باشیم.بغض گلومو گرفته بود.خواهری هم وقتی از بیرون اومد تو هپروت سیر میکرد و اصلا هواسش به من نبود.شبم زود میرفت بخوابه و میگفت خیلی خسته شده.رفتم نشستم کنارش و مثل قبل اذیتش کردم.دعوام کرد و گفت خسته شدم ولم کن میخوام بخوابم!بلاخره بغضم شکست و آروم تو تاریکی اتاق گریه کردم.فوری متوجه شدو بغلم کرد!بهش گفتم ما خیلی به هم وابسته شده بودیم کاش فکر این روزا رو میکردیم!کلی باهم حرف زدیم و باهم شوخی کردیم.فکر کنم دیگه خواب از کلش پریده بود.همش می گفت من همون خواهر قبلی ام و هیچ فرقی نکردم و از این حرفا.اما خودش متوجه نبود که همه ی اینا اقتضای موقعیته.
چند روز بعد هم پاگشاکردیم و آقا دامادبرای اولین بار به تنهایی تشریف آرودن منزل.ماشالا یه زبونی داشت بیا و ببین.یک اظهار فضل میفرمودن اون سرش ناپیدا باخودم گفتم با همین زبونش دل خواهری ما رو بردن دیگه!هر بار هم که ابعاد جدیدی از ایشون کشف میشه بیشتر مشخص میشه که چقدر شبیه باباست.خیلی اخلاقاش شبیه باباست واقعا!
خلاصه که از اون روز به بعد ایشون یکی در میون منزل ما هستن .منم تا یه فرصتی پیش میاد،میخوام سریع برم پیش خواهری باهاش حرف بزنم واذیتش کنم !بعضی وقتام عین این عقده ای ها انقدر خودمو لوس میکنم .
خیلی دلم گرفته.یا بهش زنگ میزنه یا اس ام اس میده یا میرن بیرون.اون روزای سخت انتخاب و مراسم همش باخودم میگفتم عمرا اگه به این زودیا بخوام ازدواج کنم اما الان نظرم یک مقدار اندکی تغییر کرده!
خداجونم صدامو شنید و چقدرم زود جوابمو داد یه سورپراز و هیجان بزرگ...هفته ی پیش عقد خواهری بود.دوسه هفته ای سرگرم کاراش بودیم آقا داماد هم با وجود قیافه ی داغونش پسر خوبیه ایشالا که خوشبخت بشن...
خدایا ازت مچکرم.خیلی خیلی خیلی زیاد.
جریان عقدو مراسمات و متعلقاتشو ایشالاتو اولین فرصت تو یه پست جدید میزارم...
در راستای اهداف خروج از بحران روزهای کسالت بار و ایضا با الهام از کتاب "شیطنت های کوچک من" بر آن شدم تا از شما عزیزان،دوستان و خوانندگان روشن و خاموش دعوت به عمل آورم تا خاطرات شیطنت های دوران کودکی های خود را با ما در میان گذاشته و در شادی دور همی کوچکمان شریک باشید.
قبلا از همکاری صمیمانه ی شما کمال تشکر را دارم
با اجازه ی شما ابتدا از خودم شروع میکنم.
حدود 5 ،6 ساله بودم. نزدیک عید بود و برای سفره هفت سین با خواهر برادرهایم تنگ ماهی قرمز خریده بودیم.بعد از ظهر یکی از روزهای آخر اسفند بود که احساس کردم آب تنگ کثیف شده است. باخودم گفتم ماهی بیچاره حتما در این آب کثیف به سختی قادر به نفس کشیدن است.برای همین فکر کردم چطور است تا مامان برگردد خودم آب تنگ را عوض کنم پس تنگ رابرداشتم تا به آشپزخانه ببرم اما درست دم در آشپزخانه ناقافل تنگ آب از دستم افتاد و شکست حسابی هول شده بودم نمی دانستم اول ماهی را نجات بدهم یا زمین را تمیز کنم قبل از اینکه کسی از راه برسد .برای همین سریع یک ظرف را پر از آب کرده و ماهی را داخل آن انداختم و سپس جارو برقی را آوردم تا شیشه های خورد شده و آب را جمع کنم.جارو برقی هم در همان اول کار با وارد شدن مقداری آب به داخلش به پرت پرت افتاده و خاموش شد حسابی کلافه شده بودم: اه! آخه الان وقت خراب شدن بود!!ادر همین لحظه خواهرم از راه رسید و داد زد وای چیکار کردی؟ماهی مرد؟گفتم نخیر اونو نجات دادم اما نمی دونم چرا جارو برقی کار نمی کنه!در حالیکه عصبانی تر شده بود گفت آب را با جارو برقی میخواستی جمع کنی؟؟یعنی تو نمی دانی آب را با جارو برقی جمع نمی کنند؟گفتم :خب پس چجوری باید جمع می کردم؟گفت:باید با دستمال پاک میکردی مامان پوستت را خواهد کند!
و این درسی بود که من از این اتفاق گرفتم . با هم آب و خورده شیشه ها را جمع کردیم . ووقتی مامان آمد من تا مدتها سعی میکردم جلو چشمش نباشم چون در همان بدو ورود خواهر گرام گزارش تمام جزییات را به مامان داده بود و قیافه ی مامان واقعا ترسناک شده بود...