خاطرات تعطیلات عید نوروز امسال

سلام به همه

امیدوارم همه تا به اینجا سال خوبی رو پشت سر گذاشته باشید و تعطیلات عید هم بهتون خوش گذشته باشه.

واما بگم از تعطیلاتی که من داشتم.قبلا وقتی از دیگران میشنیدم که دل خوشی از تعطیلات عید ندارن تعجب میکردم.ایام عید برای ما همراه بود با دیدن اقوام نزدیک بعد از ماه ها مثل خاله ها یا دایی ها و یا مسافرت به جاهای خوب٬ به خاطر همین همیشه حال و‌هواشو دوست داشتم.اما امسال هر سیزده روز عید رو خونه بودیم و تقریبا هر روز هم مهمون داشتیم مهمونایی که باهاشون رو دربایستی داریم.خواهری هم بیشتر روزا خونه ی پدری آقای الف بود و سخت ترین قسمت همین قسمت بودچون من قبلا پیش خودم فکر میکردم که امسال با وجود اضافه شدن یه عضو جدید به خونواده عید زیباتری رو همراه با گشت و‌گذار داشته باشیم.اما زهی خیال باطل.البته سیزده بدر و تونستیم همه با هم بریم باغ و خیلی هم خوش گذشت.توی ایام عید خاله اینا هم به رسم هر سال اومدن تبریز اما اونام از این همه رفت و آمد مهمون معذب بودن‌ونتونستیم مثل هر سال گردش بریم و فکر کنم خیلی بهشون نچسبید.خلاصه عید متفاوتی رو پشت سر گذاشتیم.تو این روزا داداش وسطی هم که ساکن تهران هست اینجا بود و داشتیم برای زن گرفتن ایشون هم برنامه ریزی می کردیم یه جایی هم که مامان قبلا در نظر گرفته بود زنگ زدیم اما خونه نبودن و رفته بودن مسافرت.دعا کنید کار این داداشی ماهم زود تر راه بیافته و سر و سامون بگیره.عروسی خواهری هم افتاد۲۳خرداد که داداش بزرگ  ما و هم داداش آقای الف از ترکیه برگردن.آبجی میخواد یه جشن مختصر گرفته بشه و به جاش یه مسافرت برن که اون هم هنوز قطعی نشده کجا.خودش دوست داره یه سفر عمره برن البته از اول هم قرارشون همین بود اما هنوز نتونستن جایی برای ثبت نام و اعزام سریع پیدا کنند.ایشالا که اونم جور بشه و به سلامتی برن سر خونه زندگیشون.این روزها هم بعد از راهی کردن آخرین مهمون عید٬جنب و‌جوش  برای تدارک اسباب و لوازم رفتن آبجی به خونه ی خودشون جاریه.این حال و هوایی رو که زندگی توش موج میزنه رو دوست دارم.

السلطان ادرکنی...

سلام

چند روزی هست که امام رضابعد ازسه سال طلبیدندو الان مامشهدهستیم.خوشبختانه هتل اینترنت داره وتونستم از اینجا به همه تون سلامی عرض کنم وبگم که به یادتون هستم.وقتی خبر قطعی شدن سفر رو شنیدم٬یه حس خیلی قشنگی بهم دست داد حس خوب یه دعوت دوباره به یه مهمونی باشکوه.یه حس خیلی لطیف غیرقابل توصیف٬هربار طلبیده میشم یه حس جدیدی رو تجربه می کنم و هربار امام رضای خوبم به شیوه ی جدیدی ازمون پذیرایی میکنه.عاشق لحظه های قشنگ قدم زدن توی صحن هام٬نماز ظهر تونسیم لطیف و دلنشین ظهر.خادمای مهربون و دوست داشتنی.تجلی رأفت امام رضان.یه بار توی سفرهای قبل بایکی شون هم صحبت شدم.بیرون از حرم.ازش سراغ یه نونوایی رو گرفتم.گفت تومسیر من یکی هست بیانشونت بدم.ازم پرسید اهل کجایی و ...وقتی به نونوایی رسیدیم یه بسته کوچیک کره بهم داد و گفت خادم حرمه و اونجا برای صبحانه شون دادن.گفت روزی تو بوده.چه برکتی داشت تا آخر سفر ازش خوردیم.

واما اندر احوالات خود شهر مشهد اینکه٬ قبل از سفرشنیده بودم هوای مشهد خیلی سرد شده.روز اول که میخواستیم بریم حرم کلی شال و کلاه کردم راه افتادم دیدم نع انگار هوا خیلی هم خوبه روز بعد که دیگه شال برنداشته بودم هوا سرد شد هه هه.

تو راه هتل تا حرم هم دوسه تا کله پزی هست٬گویا مشدیام مثل ما تبریزیا ملت کله پاچه خورین.امروز صبح تصمیم گرفتیم صبحانه کله پاچه بزنیم بر رگ.توی تبریز کله پزی ها معمولا تمیز تر از رستوران هستن.واما اینجا وضعیت یه کم فرق داشت ظرف آبلیموش که شیره ای‌بودو به دست میچسبید روی میزم یه ظرف دستمال کاغدیه نیمه شکسته بودش که توشم خالی بود وقتی از شاگرد مغازه که واستاده بود بر و بر مارو نگاه میکرد دستمال کاغذی خواستیم چند تا کاغد دستمالی تو دستش آورد و وقتی هم دید از میز بغلی دوسه تا برداشتیم بر گردوند.مغز توی آبش هم له نمیشد و مثل پلاستیک بود.خواستم به بابا بگم که بیخیال گوشتش بشیم که سفارششو داده بود.پاچه یخ کرده بود و توشم پر از مو بود.نون هم به صورت جیره بندی شده در اختیار مشتریان قرار میگرفت و هر بار که از شاگرد مذکور نان میخواستیم دو کف دست نان در اختیارمان قرار میداد.تازه پیاز هم نداشتند.آخه مگه کله پاچه بدون پیاز هم میشه!!برای اینکه تا ابد از کبه پاچه بیرار نشوم دیگر به خوردن ادامه ندادم و به همان چند لقمه رضایت دادم.ضمن اینکه مامان هم که کنار من نشسته بود مدام اه و ایش میکرد و کلا موج منفی به سمت مان پرتاب مینمود.

۲۰بهمن هم تولد داداش وسطی بود.ولی اون روز ایشون‌تهران بودن و دیشب به ما ملحق شدن برای همین امروز تصمیم گرفتیم عصر همینجا براش یه جشن‌مختصری بگیریم.از چند نفر آدرس یه شیرینی فروشی خوب تو این دوروبر گرفتیم و همه آدرس یه شیرینی فروشی بالاتر از فلکه آب رو دادن.اما کیکی رو که به اسم‌کیک خامه ای بهمون دادن کیک خونگی بیش نبود که روش  و وسطش یه ذره خامه مالیده شده بود.نمیدونم به٬مدونوم اما نمی گوم٬عمل کرده بودن یا اصولا کیک خامه ای ها اینجا به همین شکل هستن.حالا مهم این بود که دورهم شاد باشیم و خوش بگذره که گذشت.جای همه ی دوستان سبز.

فردا بعد از ظهر هم بلیط بر گشتمون هست .با قطار .یه داستانی میشه سر هرنماز که نگه میداره بیاو ببین.خب چه میشه کرد بلیط هواپیما گرون در میاد دیگه.ما که راضییم.


سورپرایز بزرگ

خداجونم صدامو شنید و چقدرم زود جوابمو داد یه سورپراز و هیجان بزرگ...هفته ی پیش عقد خواهری بود.دوسه هفته ای سرگرم کاراش بودیم آقا داماد هم با وجود قیافه ی داغونش پسر خوبیه ایشالا که خوشبخت بشن...

خدایا ازت مچکرم.خیلی خیلی خیلی زیاد.

جریان عقدو مراسمات و متعلقاتشو ایشالاتو اولین فرصت تو یه پست جدید میزارم...

کوچولوها

خوندن یه مطلب توی یه وبلاگ منو به یاد یه اتفاق خیلی شرین توی تجربه ی چند روزه ی کاریم انداخت.


چند روزی رو که به یه مهد کودک می رفتم یه بچه ی 8 ماهه رو که اسمشم سخت بود و الان یادم نمیاد آوردن که از همون موقع که مامانش پاشو از مهد میذاشت بیرون جیغ می کشید و گریه می کرد تا وقتی مامانش برگرده.

یه روز که دیگه این گریه ها بد جور جیگرمو آتیش زده بود رفتم پایین تو کلاسشون ببینم چی شده چرا گریه می کنه.مربیشون انداخته بودتش روی پاش تا بخوابوندش واون همینطوری جیغ می زد و خودشو جمع می کرد رفتم نشستم بالا سرش نگاه کردم توی چشاش گفتم:چی شده کوچولو چرا گریه می کنی؟؟اونم نگاه کرد تو چشامو آروم آروم گریه اش قطع شد. خوشحال شدمو بهش لبخند زدم اونم همینطور زل زده بود تو چشام داشت نگام میکرد.یهو مامان یکی از بچه ها اومد تا سرمو برگردوندم بهش سلام کنم دوباره شروع کرد به جیغ زدن که سریع سرمو برگردوندم وبازم نگاش کردم خیلی زود آروم شد.چند دقیقه همینطور زل زده بود تو چشامو تا یه لحظه می خواستم رومو برگردونم شروع میکردبه گریه کردن.تا اینکه بازم گریه اش گرفت، از مربیش گرفتم و بلند شدم.توی کتاب روانشناسی رشدمون خونده بودیم که اگه بچه گریه می کرد و جاش خیس نبود وتازه هم شیر خورده بود کمی بلند شید و توی بغلتون بگردونید.واینم نوشته بود که بچه ها از صدا های ممتد مخصوصا تکرار حرف شششش خوششون میاد چون توی شکم مادرشون توی آب بودن و این صدا براشون آشناست.

شروع کردم راه رفتن و آروم تو گوشش گفتن:شششش،ششش،با اینکه آب دهنم خشک شد تا مامانش بیاد ولی حس خیلی قشنگی بودو اون روز تاشبش شارژ بودم .اینکه پیش اونهمه آدم که سالهاست کارشون نگه داری از آدماست تونستم یه بچه رو آروم کنم.اینکه یه بچه احساسمو فهمید و بهم اعتماد کرد.اینکه آرامششو وقتی توی بغلم بود حس میکردم.خیلی شیرین بود برام.


+فردا شب مهمونی افطارمونه امسال خیلی دیر شد مهمونیمون.الانم حسابی خستم،از صبح دوبار نون رول خرما پختم با مامان.نا ندارم الانم باید پاشم ظرفا رو بذارم تو ماشین ظرفشویی!!!واااای خدااا!!


عجیب....مرموز...

یه همکلاسی تو دوران دانشجویی داشتیم که دختر عجیبی بود.

اوایل به خاطر سر سنگینی و متانتش سعی کردم بهش نزدیک شم و باهم دوست بشیم.ولی انگار اون علاقه ای به دوستی نداشت وتنهایی روبیشتر میپسندید.اهل یکی از شهرستانهای خوش آب و هوا و سر سبز اطراف تبریز بود.اواخر ترم اول گفت که توخونه کامپیوتر ندارن و امکان اینکه بره کافی نت رو هم نداره و نگران بود که چه جوری میخواد برای ترم بعد انتخاب واحد کنه.برای همین من براش انتخاب واحد کردم.خیلی استرس داشت و نگران بود و تند تند زنگ میزد  و میپرسید تموم شد ؟همه رو برداشتی؟

این شدکه تقریبا باهم دوست شدیم.از خاطرات بچگیش که چقدر شیرین بوده و تو باغ بابا بزرگش چقدر خوش میگذرونده صحبت میکرد.عاشق طبیعت بود.یک بارم با گوشیش چند تا عکس از یه گربه ی توی حیاطشون که بچه آورده بود بهم نشون داد و کلی ذوق میکرد.

با اینکه بچه ی یکی یه دونه ی خونه شون بود ولی خیلی آروم و سربه زیر بود.قبل از اینکه گوشی بگیره بهم میگفت اگه میخوای   به خونمون زنگ بزنی قبل از 5 بعد از ظهر زنگ بزن.

یک بار به خاطر یه کاری به خونشون زنگ زدم یکی دو روز بعد یه آقای ناشناسی از تلفن عمومی بهم زنگ زد و همش میپرسد شما کی هستید اهل کجایی و...

خیلی هم وسواسی بود همین که وارد کلاس میشد نزدیک یه پنجره میشت و روشو به سمت بیرون برمیگردوند و اگه سرما خورده بودی طوری باهات برخورد میکرد که بهش نزدیک نشی انگار که وبا گرفته باشی!

توی کلاس هم توی هیچ بحثی شرکت نمی کرد و برای استادا هم مهم نبود و اصلا توجهی هم نمی کردن فقط یکی از استادامون که خیلی نسبت به مشارکت همه توی مباحث حساس بود سعی میکرد پای اونم به بحثای کلاس باز کنه ولی اون معمولا با یکی دو کلمه اونم با بی میلی جواب میداد.برعکس من که خودمو توی هر بحثی وارد میکردم!

همین آخرا بود که این استاد مذبور بعد از کلاس منو به اتاقش صدا کرد و پرسید تو میدونی چرا رفتار خانم...انقدر توی کلاس سرده و با بی تفاوتی جواب سوالامو می ده؟منم گفتم که توی همه ی کلاسها وبا همه ی استادا همین طوره .پرسید:چقدر بهش نزدیکی مشکلی چیزی توی خانواده داره؟منم بهش گفتم که چقدر تو داره و هرچیزی رو که فکر میکرم به دردش میخوره رو بهش گفتم.آخر سرم گفت بهش بگم  که به اتاقش بره.

بعد از اون آروم آروم رفتارش عوض شد و بیشتر از قبل با بچه های کلاس ارتباط برقرار میکرد.

اینروزا همش باخودم فکر میکنم الان داره چیکار میکنه؟از طرفی هم روم نمیشه بهش زنگ بزنم چون از وقتی فارغ التحصیل شدیم اصلا سراغی از هم نگرفتیم....

یادش بخیر

حال و هوای این روزا منو یاد خاطرات گذشته میندازه!

پارسال همین روزا بود که با بچه های دانشگاه رفتیم عتبات.سفر دوم بود،سفر قبلی رو با خانواده رفتیم اون موقع انقدر توی بهت بودم که اصلا نفهمیدم کجا رفتیم و برگشتیم.اما اینبار فرق میکرد.حال و هواش متفاوت از سفر قبل بود .وقتی برای بار دوم گنبد طلایی شاه نجف رو از لابلای ساختمونهای غبار گرفته دیدم و وقتی چشمم به ضریح افتاد.لحظه های ناب و عجیبی که فقط باید لمسشون کرده باشی تا بفهمی چی میگم.

چقدر خوشحال بودم که دوباره دعوت شدم چقدر خوب و دوست داشتنی بود.اصلا احساس خستگی نمی کردم.


یاد شاسکول بازی هایی که با هم اتاقیم درآوردیم!


شب قبل از حرکتمون از نجف به کربلا همدیگه رو گم کردیم نمره ی کفشامونم دست من بود نمی تونستم برگردم هتل .مدیر کاروانم تا یک نصف شب به خاطر ما دوتا مونده بود حرم،بعد هم که همدیگه رو پیدا کردیم دعوا کردیم و صبحشم خواب موندیم و کل کاروان دوساعت دنبالمون میگشتن و فکر کردن تنهایی رفتیم حرم گم شدیم!

از اون رو زبه بعد اسم مارو گذاشتن پت و مت!

یاد صلوات هایی که لحن عربی گرفته بودن.

یادشوخی بچه ها بایکی از دخترا. میگفتن یکی از اون سیاها ازش خواستگاری کرده و بهش گفته ایتها الجمیله!اسمشم اسود بوده.

یه هفته بعد از برگشتن شنیدم که با یکی از همشهریاش ازدواج کرده!

یاد پچ پچ بچه ها وقتی روحانی کاروان گفت از امام جواد خواسته های دنیایی تون رو بخواین که سریع الاجابه است!

یاد صفای شب جمعه ی کربلا.

یاد کاظمین که از رستوران هتل میشد حرم امامین رو دید.چه حس و حال قشنگی داشت!

چه حس های قشنگی رو باهم تجربه کردیم.چه چیزا یاد گرفتیم و چقدر خوش گذشت!

بازگشت به خانه!

دیروز بعد از ظهر منو بابا و ته تغاری رسیدیم خونه مامانو آبجی موندن تا یکی دو روز دیگه بر میگیردن.بعد از کمی استراحت رفتیم و رای دادیم.همه جاشلوغ بود کلی توی صف ایستادیم.تا الان که رای روحانی از همه بیشتره.


این چند روز خیلی خیلی خوش گذشت.بادا بادا مبارک بادا،ایشالا مبارک بادا!عروس و دوماد هر دو بسیار زیبا بودن و خیلی بهم میومدن امیدوارم که همیشه خوشبخت باشن.علاوه بر خوشحالی که توی دلم بود یه احساس دلتنگی هم همراش بود.

صدرا کوچولوام که حسابی برا خودش آتیش می سوزوند.دیگه آخرا که داشتن کادو ها رومیدادن حسابی خسته شده بود و مامانشو میخواست.چشاش باز نمی شد و خوابش میومد ولی انگار بزور می خواست نخوابه و بیدار بمونه سر شام همینطوری که با خودش بازی بازی می کرد خسته که میشد سرشو میذاشت رو پاهام منم موهاشو ناز میکردم بعد دوباره پا میشد بازی میکرد دوباره خسته میشد سرشو میذاشت رو پام.حس خیلی قشنگی داشت!

قرار بود بعد از آرایشگاه همه باهم بریم آتلیه، عکس یادگاری بندازیم ولی چون طول کشید و وقتی کارمون تموم شد خیلی دیر شده بود دیگه منصرف شدیم.رفتیم خونه دیدیم عروس زودتر از ما رسیده فقط چند تا از مهمونا اومده بودن سریع خودمون چند تا  تا عکس انداختیم. من اصلا از مدل آرایشم خوشم نیومد.

واما براتون بگم از آرایشگاه.سه تا مون رفته بودیم یه جا دوتا دیگه رفته بودن یه آرایشگاه دیگه ، کار آرایش و درست کردن موها که تموم میشد جلو همون آرایشگر نظراتمونو اعلام میکردیم:موهات مدل موهای اوشین شده ،

_چطورشدم؟

_خوخان شدی!

اونوقت آرایشگره این شکلی میشد: خوخان یعنی چی؟


الانم خیلی خستم.انگار که کوه جابجا کردم همش میخوام بخوابم امروز هم نرفتم مهداز فردا میخوام سرحال برم ایشالا.اونجا فرصت شد تونستم کامنتاتونو بخونم  از محبت و لطف همه تون خیلی ممنون و متچکرم.