شیطنت های کوچک من2

در راستای اهداف خروج از بحران روزهای کسالت بار و ایضا با الهام از کتاب "شیطنت های کوچک من" بر آن شدم تا از شما عزیزان،دوستان و خوانندگان روشن و خاموش دعوت به عمل آورم تا خاطرات شیطنت های دوران کودکی های خود را با ما در میان گذاشته و در شادی دور همی کوچکمان شریک باشید.

                                                                   قبلا از همکاری صمیمانه ی شما کمال تشکر را دارم



با اجازه ی شما ابتدا از خودم شروع میکنم.


حدود 5 ،6 ساله بودم. نزدیک عید بود و برای سفره هفت سین با خواهر برادرهایم تنگ ماهی قرمز خریده بودیم.بعد از ظهر یکی از روزهای آخر اسفند بود که احساس کردم آب تنگ کثیف شده است. باخودم گفتم ماهی بیچاره حتما در این آب کثیف به سختی قادر به نفس کشیدن است.برای همین فکر کردم چطور است تا مامان برگردد خودم آب تنگ را عوض کنم پس تنگ رابرداشتم تا  به آشپزخانه ببرم اما درست دم در آشپزخانه ناقافل تنگ آب از دستم افتاد و شکست حسابی هول شده بودم نمی دانستم اول ماهی را نجات بدهم یا زمین را تمیز کنم قبل از اینکه کسی از راه برسد .برای همین سریع یک ظرف را پر از آب کرده و ماهی را داخل آن انداختم و سپس جارو برقی را آوردم تا شیشه های خورد شده و آب را جمع کنم.جارو برقی هم در همان اول کار با وارد شدن مقداری  آب به داخلش به پرت پرت افتاده و خاموش شد حسابی کلافه شده بودم: اه! آخه الان وقت خراب شدن بود!!ادر همین لحظه خواهرم از راه رسید و داد زد وای چیکار کردی؟ماهی مرد؟گفتم نخیر اونو نجات دادم اما نمی دونم چرا جارو برقی کار نمی کنه!در حالیکه عصبانی تر شده بود گفت آب را با جارو برقی میخواستی جمع کنی؟؟یعنی تو نمی دانی آب را با جارو برقی جمع نمی کنند؟گفتم :خب پس چجوری باید جمع می کردم؟گفت:باید با دستمال پاک میکردی مامان پوستت را خواهد کند!

 و این درسی بود که من از این اتفاق گرفتم . با هم آب و خورده شیشه ها را جمع کردیم . ووقتی مامان آمد من تا مدتها سعی میکردم جلو چشمش نباشم چون در همان بدو ورود خواهر گرام گزارش تمام جزییات را به مامان داده بود و قیافه ی مامان واقعا ترسناک شده بود...



نظرات 8 + ارسال نظر
نسترن سه‌شنبه 30 مهر 1392 ساعت 12:58

سلام یاس من. ببخش دیر اومدم. چه ایده خوبی!!!!!
چه جالب. مامان منم همیشه دعوام میکنه که نذار آب بره تو جارو. ولی من که گوش نمیدم که:)))))

سلام عزیزم.خواهش میکنم.جای خالیت دیده میشد.
واقعا!!

آسیه سه‌شنبه 30 مهر 1392 ساعت 18:00 http://neveshtehayea30.blogfa.com/

والا من شیطنتام قابل گفتن نیست...خیلی شیطنتای بدی داشتم

wowیعنی چه جور شیطنیایی؟؟؟
نمیشه!باید بگی یالا!

وانیا سه‌شنبه 30 مهر 1392 ساعت 21:18 http://sharmina.blogfa.com

سلام! خداقوت! خیلی باحالی.

سلام.
مرسی باحالی از خودتونه.

آرتمیس سه‌شنبه 30 مهر 1392 ساعت 23:29

یاسی جون خط 8 "ناقافل " ...یاددوستی افتادم .

من هرچی فکر میکنم شیطنتی یادم نیست [ایکن یه ارتمیس کوچولو مظللوم ] شیطنت بامزه یادم بیاد می نویسم حتما :)
از ماهی قرمز عید گفتی ...یادمه من و داداشم یه سال ماهی عیدمون رو طی یه مراسم باشکوه توو باغچه دفن کردیم ،تا خرداد ماه زنده بود...بعد اون بابا یه آکواریوم واسمون گرفت با چندین مدل ماهی رنگارنگ یه جورایی نظم و مسولیت پذیری رو هم یادمون داد ...

واقعا!
آخی نازی... منتظرما!

چه ماهی قرمزایی که به تن سرد خاک سپرده شدن!هعی...

چه جالب چه حرکت زیبایی چه بابای باحالی

الیاس شنبه 4 آبان 1392 ساعت 21:54 http://dastan-ahora.mihanblog.com/

سلام یاس عزیز شیطنت های فراوانی داشتم دقیق نمیدونم کدومشون و بگم ولی یه سری با یکی از دوست هام بحثم شد بعد اون یه ضربه به من زد و فرار کرد من هم دقیقا 2 یا 3 تا چهار راه دنبالش دویدم بعد خسته شدو کیفش از دستش افتاد ولی خودش فرار کرد من کیفش و گرفتم و بغلم یه جوب پر از اب بود گفتم تا 3 میشمرم بیا این جا وگرنه کیفت و میندازم تو جوب تا 3 شموردم و نیومد من هم کیفش و ول کردم توی جوب سریع یه خورده دنبال کیفش دوید و گرفتش وقتی کیفش و از اب دراورد از بغل هاش همین طوری اب میریخت بیرون توی کیفش هم پر کتاب دفتر بود امد با هم دعوا کنیم ولی وقتی دید زورش نمیرسه ترجیح داد باهام قهر کنه ولی چند روز بعد اشتی کردیم تا اخر اون سال هر وقت کتاب دفتر های چروکیدش و میدیدم کل میخندیدیم.
راستی با این دوستم همین دیشب استخر بودیم الان مدت هاست با هم دوست های صمیمی هستیم . سال ها از اون ماجرا میگذره ولی هنوز هم یادمون میفته کلی میخندیم .
ایدت خیلی باحال بود .

سلام آقا الیاس خوبید؟
از بچگی از دعوای پسرا میترسیدم!
دعوای دوران بچگی همینطوره معمولا زیاد طول نمی کشه معمولانم باعث استحکام بیشتر دوستی میشه.
مرسی از خاطره شما.

ذفرون سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 08:25


خدایی من در می رفتم خوووب موندی

ذفرون سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 13:48

کوشی عمویی

همین دوربرا.

محمد پنج‌شنبه 16 آبان 1392 ساعت 10:55 http://www.akhavanmohamad.blogfa.com

من که تو بچگی هام اصلا شیطنت نداشتم.

به غیر از اینکه وسط غذا آب میخورید!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد