وقتی بچه ها بزرگ میشن!

بعد از مدتها با بابا رفته بودیم خرید کفش یکی رو انتخاب کردیم کفش رو‌که پوشیدم به عادت قدیما خم شد کفشو چک کرد ببینه اندازست یا نه٬از پشت و جلو که جاخالی نداشته باشه.بعد سرشو بلند کرد پرسید 

راحتی؟خندیدم گفتم آره اندازست.فهمید وخندید ودوباره از جلو فشار داد گفت اینجا انگارخالیه ها گفتم نه بابا اون انگشته!!

یادش بخیر٬ بابایی دوست دارم:*

نظرات 3 + ارسال نظر

هیچکس نـفهمیـــــد که « زلـیخـــــــا » مــَـــــــــرد بـود ..! میــــدانی چــــــــــــرا؟؟ مـــــردانـــگی میــخواهـــــد مــــــــانـدَن، پــای عشــــــقی که مـُـــدام تـو را پـــس میــــزَنــد

آرتمیس جمعه 27 تیر 1393 ساعت 17:46

چه یاداوری قشنگی :)

مبارکه

:)
ممنون.

ana یکشنبه 29 تیر 1393 ساعت 11:09 http://delester73.blogfa.com

سلام خ قشنگ نوشتی دلمو لرزوند یاد پدرم افتادم
سایه شون رو سرت مستدام
خوشحال میشم بمن هم سربزنین

خیلی ممنون
چشم حتما.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد