لیمو شیرین از با شعورترین میوه هاست
آدمو مجبور میکنه براش وقت بذاره، بهت میگه اگه دیر بری سراغِ خیلی چیزا ممکنه اون چیز شیرینیشو بهت تلخ کنه
امسال هم مثل سالهای دیگه از راه رسید ،متاسفانه روزهای آخر سال قبل با ما به مدارار رفتار نکرد و دایی عزیزم رو از ما گرفت و داغدارمون کرد.
عیدهم کم کم داره تموم میشه، مثل هر سال اومدن فامیل عطر و بوی دیگه ای به این روزا داد، و غم تلخ وداع با دایی جوونمون رو برامون قابل تحمل تر کرد.
آبجی خانم هم ماههای آخر بارداریشون رو دارن میگذرونن وحسابی گرد و قلمبه شدن،همه بیصبرانه منتظر ورود دوتا کوچولوی عزیز هستیم.
دلم میخواست پارسال به چیزی که منتظرش بودم برسم اما مثل اینکه باز هم باید صبر کنم،خدایا کاش این روزها روزهای آخر انتظار باشه تحملش خیلی سخته:|
چند روزیه که شروع کردم سریال ویلای من رو دانلود کردن و دیدن، تو صفحه ی کوچیک همین گوشی!؛)
شونزده قسمت اولش رو خیلی وقت پیش دیدم از یه هفته پیش تا امروز به قسمت سی وپنجم رسیدم،از سری جدیدی که دارم میبینم به شخصیت جدید بهش اضافه شده به اسم خاتون آبادی،یه پیر مردیه که تو کارخونه پرو فیل فیل سازی مشکات کار میکرده و در اثر موندن زیر دستگاه پرس!!آسیب دیده و دنبال خسارت از صاحب کارخونه است، بر خلاف ظاهر ساده و حتی گاهی پخمه اش حرفها و دیالوگهایی داره که از هیچ کدوم از شخصیتهای پر فیس و افاده ای که دکتر یا پروفسورن دیده نمیشه، و گاهی وقتا منو یاد مادر بزرگای همشهری و هم زبون ترکم میندازه، بر خلاف ظاهر ساده اشون گاهی وقتا حرفا و حرکتهایی دارن که درس میشه برای کل زندگیت..
پ ن: خنده هام درد میکنه...
محتاج دعای همه ی شما دوستای خوبم...
مدتیه که از نوشتن دور شدم،تا اونجا که یادم میاد همیشه یه چیزایی برای خودم مینوشتم،در عنوان خاطرات و یادداشتهای روزانه، گاهی وقتام میشستم میخوندمش و از یاد آوری احساسات و وقایعی که اون موقع اتفاق افتاده لذت میبردم،دوست داشتم نوشته هامو با کسی شریک شم و در اختیار کسی بذارم تا بخونه،خوشبختانه وبلاگ نویسی یکی از بهترین موقعیتها برای ارضای این نیازم بود، چند روز پیش که از بلاتکلیفی خسته شده بودم و با خودم فکر میکردم ،یادم افتاد که چه مدت طولانی هستش که هیچ چی حتی دریغ از یه سطر خاطره جایی ننوشتم،و دلم برای نوشتن تنگ شد، امروز و الان ساعت دو و بیست دقیقه ی بامداد روز یکشنبه نوزده بهمن وقتی دوباره صفحه ی بلاگ اسکای رو بعد از مدتها باز کردم و پیغام دوست عزیز و دیرینه ام ذفرون عزیز رو دیدم یادم افتاد که چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده،با وجودی که شدیدا خوابم میاد و به سختی چشمامو باز نگه داشتم,نوشتن این کلمات روحمو نوازش میده،خالی و سبک و رها میشم،یه مدتی بود که وارد برهه ی جدیدی از زندگیم شده بودم وتو بهت و شک تطبیق دادن خودم با شرایط جدید بودم،الان که دارم براتون مینویسم احساس میکنم،با زمانی که آخرین پست رو گذاشتم فرق کردم و دیگه اون حمیده قدیم نیستم،زمان و گذر عمر چیزهای جدیدی به من یاد داده،و احساس میکنم یه مرحله ی جدیدی از زندگیم رو شروع کردم.
این روزها روزهای شیرینیه، به زودی دوتا کوچولوی دخمل ریزه میزه به اسم خواهر زاده به جمعمون اضافه خواهند شد،حتی از تصور خاله شدن هم دلم قیژ میره، دوتا خواهر دقلوی دیگه، مثل من و خواهری:))
حاملگی اول خواهرم هست و اون اوایل که فهمید دوتا کوچولو داره مدتی توی بهت و نگرانی بود که عایا خواهد تونست مثل مامان از پیش بر بیاد یا نه، از طرفی همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد،تو یه سال ازدواج کرد،نامزد موند عروسی کرد،باردار شد.
براش آرزوی بهترینها رو دارمامیدوارم که خودش به همراه کوچولوهاش خوشبخت و شاد و پیروز باشن همیشه.
دو هفته پیش همراه بابا رفته بودم تهران، گاهی به خونه ی خاله اینا هم سر میزدم، دختر خاله بزرگه به خونه ای نزدیک خونه ی خاله اسباب کشی کردن و وقتی من اونجا بودم اونم با پسرش (صدار) میومدن دور هم بودیم تو اون فرصت دوسه روزی که اونجا بودیم خیلی با صدرا رفیق شدیم، آنه حمید (خاله حمیده)لحظه ای از دهنش نمی اوفتاد.تا منو می دید میگفت آنه حمید، آنه حمید بعد میدوید میپرید تو بغلم،یه بار که پیش خاله کوچیکش اینکارو کرد خاله اش چشاش گرد شد گفت!ای بابا بچه مون عاشق شده!!خیلی بامزه بود مردم از خنده از سرو کولم بالا می رفت راه به راه بوسم میکرد!!:)) اصلا یه کارایی میکرد که بیا و ببین!دختر خاله میگفت تو خواب میگه آنه حمید بیدار که میشه چشاشو باز میکنه میگه آنه حمید حموم میبرمش میگه آنه حمید خلاصه که در همه لحظات فقط تو رو صدا میکنه!خیلی بچه ی با احساسیه منم خیلی بهش اخت شده بودم،لحظه های آخر که داشتیم برمیگشتیم بهش میگم صدرا ما طاقت دوری همو نداریم توهم بیا باهم بریم تبریز!!:)))
ولی نیومد که شیطون! تالحظه ی آخری که سوار ماشین بشیم حرکت کنیم وایستاده بود دم در یه نگاهی میکرد دلم کباب شد :(((((
دیروز داشتم با دختر خاله تلفنی صحبت میکردم،میگفت هنوزن بهوونه تو میگیره ،هی تلفن رو میاره میگه آنه حمید، یعنی که تو رو بگیرم، میگفت بعد از برگشتن من تب کرده! فکرشو نمیکردم دیگه اینهمه بهم وابسته شده باشه:)))(آه عشقم، صدرا!!) :D
بچه ها من تصمیم گرفتم از زندگیم لذت ببرم، به نظر شما چطوری میشه اینکاروکرد؟
همین الان داشت باطری گوشیم خاموشمیشد،چنان پریدم سمت شارژر که خودم از این واکنش شوکه شدم!
شماهم تاحالا همچینحسی نسبت به خودتون داشتید؟خیلی عجیبه!!
انسانها را از دور دوست داشتن، کار دشواری نیست. دوست داشتن آنهایی که به ما نزدیک هستند، کار دشواری است. بخشیدن یک کاسه برنج برای سیر کردن یک گرسنه، بسی آسانتر از کاهش تنهایی و درد و رنج انسانی رانده شده در خانهی خودمان است. عشق را به خانهی خود بیاورید؛ چرا که عشق ورزیدن به یکدیگر را باید از خانه آغاز کنیم.((مادر ترزا))
روح غمگین، در تنهایی آرام میگیرد و از انسانها میهراسد؛ چون آهویی زخمی که گله را به جا نهاده و به زندگی غار رو میآورد تا بهبود یافته یا بمیرد.((جبران خلیل جبران))
با تموم حال خوشی که شمال و آب و هوا و طبیعت زیباش به آدم میده یه چیزایی بدجوری آدمو ناراحت میکنه!!
از یه طرف دیدن یه عالمه آشغال و کثیفی بین اون همه زیبایی و عظمت و از یه طرف دیگه تخریب و از بین بردن جنگل ها برای ساخت و ساز ...
کاش هیچ وقت هیچ وقت شاهد این مناظر نباشیم...