هعی...

آدمها مثل عکس میمونند

زیاد که بزرگشون کنی کیفیتشون میاد پایین!

بچه ی زمونه!

دخترخاله تعریف میکرد رفته بودن خونه ی  دوستشون که یه دختر داشته یه ماه کوچیکتراز صدرا.میگه اینا به هم نگاه میکردن درحالی که انگشتای شست و اشاره شون تو دهناشون بود به زبون خودشون باهم حرف میزدن همینطور گل میگفتن گل مشنفتن بعدمام که نمی فهمیدیم چی میگن.میگه خونه که رسیدیم بابای صدرا بهش میگه:این دفه چیزی بهت نگفتم دیگه نبینم با دختر نامحرم بگو بخند میکنیا!! 

سفرنامه یاس

یکشنبه بعد از ظهر با مامان بابا راه افتادیم خواهری چون کلاساش شروع شه بود با ته تغاری موندن خونه خیلی کم پیش میاد که بدون هم مسافرت بریم اینبارم به این شرط که امسال اردو جنوب نرم اجازه داد که با مامان اینا برم.بله اینجوریه دیگه ما غیر از بابا مامانمون باید از قلمونم برای رفتن به جایی اجازه بگیرم!توی راه تا تهران آهنگ سنتی گوش دادیم رادیو آوا وحکایت های جالب و شیرین بابا رو هم شنیدیم که هرکدوم پستی اند واس خودشون!شب که رسیدیم خونه ی داداشم طبق معمول بچه گربه های پیرمرد طبقه ی پایین آپارتمانش با یه حرکت انتحاری پریدن سمت پله ها وازمون استقبال کردن و جیغ مو برد هوا!

بعد از سه روز با خاله رفتیم قم ودو روز هم خونه ی دایی بودیم که یه نوه ی جدید به تعداد نوادگانش افزوده شده بود اسمشونو مهدیار گذاشتن!

واما وروجکی که این چند روز کل اهل منزل رو جذب خودشون کرده بودن و سرشون دعوا بود، عکس و نگاه نکنید اخمو ها همش کرکره خنده بود از بس این بچه خوش اخلاقه.عکسای خنده شم چون مورد دار بود دیگه نشد اینجا بذارم.

پدر جانم که علاقه ی وافر این بچه رو جهت مستقل بودن دیدن روش بالش روی پارو بر روی ایشون اجرا کردن و پسرمون مثل یه مرد نشست رو مبل و خودش هم از  این حرکت در تعجب ماند و به این شکل در اومد.



به وبلاگ جدیدم خوش اومدید!

سلام دوستان عزیزم به خونه ی جدید من خوش اومدید!

امیدوارم این شروع جدید با اتفاقات قشنگ همراه باشه.

خیلی شکلکهای بلاگ اسکای رو دوست دارم!از همه بیشتر اینو:دی

به خاطر یه سری مسائل امنیتی وبلاگموعوض کردم آخه اون اولا در اثر جو گیری مفرط آدرس وبلاگمو به چند نفر از آشنا ها دادم واین باعث می شد که خیلی راحت نباشم.

این مدت بعد از کنکوربا سرگرمی هایی مثل سرمه دوزی خودمو مشغول کرده بودم بعد هم که یه مسافرتی پیش اومد ویه هفته اونجا بودیم. موقع برگشتن دختر خاله رو هم با خودمون آوردیم و فندق کوچولو که تپلویی برا خودش شده بود حسابی سرگرممون کرد واز کار و زندگی افتادیم .

سفر خیلی قشنگ و شیرینی بود تو پستهای بعدی منتظر خاطرات این سفر باشید.