آیا میدانید؟



آیا می دانید بدن جوجه تیغی در هنگام تولد حالت ژله ای دارد و حتی ممکن است در حین تولد، نیمی از بدنش توسط تیغهای بدن مادر کنده شود؛ اما تا قبل از یک هفتگی، بدنش کاملاً ترمیم می شود؟

آیا می دانید سگ از نژاد اسب است و خود اسب هم از نژاد ماموت یا همین فیلهای امروزی است؟

آیا می دانید ضریب هوشی نوزاد انسان در سه روز اول تولد بیش از هفتصد و پنجاه است اما این مقدار از روز چهارم به سرعت پایین می آید؟ و آیا می دانید با کمک این هوش است که نوزاد سینه مادر را به روش استنتاجی پیدا می کند و در واقع به این نتیجه می رسد که باید سینه را بمکد؟

آیا می دانید یک نوع سمندر در آفریقا وجود دارد که تحمل شانزده هزار ولت برق با شدت جریان پنجاه هرتز را دارد و در این حالت بدنش تنها نوری معادل یک لامپ 70 وات تولید می کند؟

آیا می دانید زرافه ها در اصل گوشتخوار هستند اما به دلیل عدم توانایی در بلعیدن غذا از روی زمین به دلیل داشتن مری طولانی و نداشتن اندام مناسب برای شکار، گیاه خواری می کنند و به همین دلیل یک زرافه در تمام طول عمر خود سوء هاضمه دارد؟

آیا می دانید در قطب شمال تنها دو ماه از تابستان امکان آتش روشن کردن در فضای آزاد وجود دارد و در بقیه ایام سال به دلیل سرمای شدید، آتش به صورت تکه های بلور در آمده و خورد می شود؟

آیا می دانید اگر بتوانید سر خود را سه بار پشت سر هم و در زمانی کمتر از 10 ثانیه محکم به دیوار بکوبید، میگرنتان خوب می شود و اصلاً دردتان نمی گیرد؟

آیا می دانید اگر در هنگام چشم درد، بتوانید به کمک انگشت سبابه، چشمتان را از حدقه دربیاورید، دردتان برطرف شده و در کمتر از یک ساعت، یک چشم جدید به جای آن در می آید؟

آیا می دانید اگر پیش من بیایید تا من یک اردنگی محکم به شما بزنم، تمام بیماری ها و سموم بدنتان دفع می شود؟

آیا می دانید که همه اینها چرت و پرت بود؟


آیا می دانید هرچه الآن در دلتان نسبت به من گفتید، خودتان هستید؟


آیا می دانید هرچه در اینترنت به دستتان رسید را نباید باور کنید چون شما عقل دارید؟


آیا میدانید که با وجود اینکه فهمیده اید که اُسگُل شده اید، چرا دارید این مطلب را تا آخر میخوانید؟

یاس شوماخر!

ماشینو میخواستم از پارکینگ بیارم بیرون خورد به شیر پارکینگ ،شیر کنده شد.

بعدبا بابا رفتیم جایی ،جای پارک نبود جلوی درپارکینگ یه خونه نگه داشت گفت تو تو ماشین باش اگه کسی از پارکینگ دراومد آروم برو پشت اون ماشینه.

بعد یه مکث کرد گفت :ولی سعی کن نری!

زهرا اگر نبود



زهرا اگر نبود خدا مظهری نداشت

توحید انعکاس نمایانتری نداشت


جز در مقام عالی زهرا فنا شدن

ملک وجود فلسفه دیگری نداشت


فرموده اند در برکات وجود او

زهرا اگر نبود علی همسری نداشت


حتی بهشت با همه نهرهای خود

چنگی به دل نمی زد اگر کوثری نداشت


دیروز اگر به فاطمه سیلی نمی زدند

دنیا ادامه داشت، دگر محشری نداشت




من بودم باب هل اتی را بستند


امکان رسیدن به خدا را بستند

ای کاش بمیرم که خجالت زده ام

من بودم و دست مرتضی را بستند

باز هم زلزله



مثل اینکه زمین هم از دست ماعاصی شده!دیده ماتکونی به خودمون نمیدیم خودش دست به کار شده!

یاد تعابیری که مردم از زلزله ی شب احیا داشتن میافتم!

یه واعظ میگفت همه مون باید توبه کنیم اینها عواقب همه ی کارهای زشتی هست که داریم انجام میدیم.سر ظهر ماه رمضون تو ملاعام روزه خواری میکنیم!

یه خانم میگفت قربون خدا برم چی بهتر از یه تکون مثل زلزله باعث میشد شب آخر احیایی دوباره به یاد خدا بیافتیم همه مون دیدیم که دیگه اینجا غیر از خدا کاری از دست کسی ساخته نیست!  همه پناه بردیم به درگاه خودش!!

...


پست رمزدار که گذاشتم آمار بازدید به صورت عجیبی افزایش پیدا کرد بعد که حذفش کردم به صورت عجیب تری افت پیدا کرد!!



خام بدم پخته شدم سوختم!



میخوام تواین پست ماجرای عملی که داشتم رو تعریف کنم

اونموقع حدود18 سالم بود. عمل خیلی خطرناک و پر ریسکی نبود و چون مدتها بودمنتظر بودم شاید ذوق زده هم بودم همیشه پیش خودم فکر میکردم که خب من بیهوشمو چیزی نمی فهمم بعدم که بهوش بیام حتما مسکنی چیزی بهم میدن که درد نداشته باشم.وقت عملم برای دو بعد از ظهر بود .ولی از صبح بیمارستان بودیم برای کارهای پذیرش واینا ساعت حدود دوازده کارا تموم شدو تختمو بهم دادن منم خیلی ریلکس رفتم رو تختم تا وقتی موقع عملم بشه یکم بخوابم چون صبح زود بیدار شده بودمو خوابم میومد تازه داشتم جامو گرم میکردم که یه پرستار محترمی اومدو صدام کردو گفت آماده شم برا رفتن به اتاق عمل دکتر منتظرمه بعد هم یه سوزن زد به دستم برای سرم و تزریقات و...منم که رگم کلا از اوان کودکی به سختی پیدا میشه ولی فکر کنم اون موقع راحت پیدا شد و خیلی هم درد نداشت.خانم پرستارمنو برد به یه محوطه ای که با پارچه های سبز مخصوص اتاق عمل پارتیشن بندی شده بود و یه تعداد مرد اونجا بودن . مثل اینکه داشتن به هوش میومدن چون عینک نداشتم چیز زیادی نمی دیدم اما صدای ناله های همه شون میومد فکر کنم یک ساعتی اونجا نشستم تا اینکه واقعا از این همه ناله ته دلم خالی شد. یه تعداد آقای سبز پوش دور یه میز جمع بودن گفتم بلند شم بپرسم دکتر من کی میخواد بیاد بلاخره.رفتمو گفتم ببخشید آقای دکتر فلانی کی تشریف میارن؟دیدم ای دل غافل خود دکترم همونجاست تا دیدمش انگار که یه بچه تو شلوغی مامانشو پیدا کرده باشه ذوق زده گفتم عه سلام آقای دکتر اینجایید؟

گفت آره بیا بریم بعد همینطور که داشتیم میرفتیم درحالیکه از ترس مثل بچه ها شده بودم گفتم آقای دکتر وقتی بهوش بیام مامان وبابام بالا سرم نیستن؟با یه حالت تعجبی گفت چرا هستن!

خلاصه رفتیم بیهوش شدیم و بعد از 5ساعت جراحی به هوش آمدیم چه به هوش آمدنی.که دیگه بماند ولی کابوس اون ناله ها و صداها تا مدتها همراهم بودو گاهی شبا از خواب میپریدم

مسئولین رسیدگی کنن لطفا آخه این چه وضعه شه؟؟؟

+نظرتون راجع به آهنگی که زیر صلوات شمار گذاشتم چیه؟

جوابیه ها به یک شعر


  شعر اول را  حمید مصدق گفته بوده که همه خوندند یا شنیدند
 
 
تو به من خندیدی   و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه  سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست  که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده
 

ادامه مطلب ...

رفتارمن عادی است؟

گاهی این سوال را از خود میکنم:

رفتار من عادی است؟

چه روزها و کارهایی که فقط برای دل دیگران می گذرند

انگار هیچ وقت برای خودم نبوده اند


این روزها احساس میکنم کمی گنگم

گاهی،

کمی گیجم.

چرا احساس پوچی میکنم؟!

دلشکسته...

دنیا چه عجله ای دارد برای نشان دادن باطنش.


گاهی...

گاهی یک شعر،

یک جمله،

چقدر وصف حالت است؛

دوست داری قورتش بدهی،

همه جا جارش بزنی.


شعر...

این کلام آهنگین

تورا تا عمق خودت میبرد

جلوه ای جدید از جهان درونت را برایت میگشاید

وتازه میفهمی که چه گوشه کنارها وسرزمینهای ناشناخته ای درون این حجم ناچیز دنیای بزرگ داری.

ودیگران؛

این اجرام محدود ناطق،

چه ناشناخته ها درون خود دارند!

گاهی...

حس میکنی میان میلیاردها جهان ناشناخته غریب افتاده ای.

گاهی...

میترسی،از این همه ناشناخته !

حس غریبی است!

خسته از این همه ناشناخته ها

به گوشه ای دیواری امن برای تکیه دادن ، شاید پناه گرفتن ،میخزی

گاهی مادر،گاهی پدر و خواهروبرادر یا یک دوست؛یا....

وچه وحشتناک است وقتی این امن ترین مکان های دنیا خود بلرزند!


وگاهی....

همه چیز زیباست،

کوچکترین خللی درآن نمیابی

بارش باران بهاری،

عظمت کوه ها ،

خروش دریا،

نسیمی خنک،

غنچه ای که درحال شکفتن است

یا

لبخند شیرین مادر

کلام طنز پدر

هم کلامی باخواهر

شوخی برادر..

دوست داری بدوی

وبخندی

وتمام آنچه در درون داری بیرون بریزی

روی کاغذی،

جایی...


آه دنیا !

چه عجله ای داری برای نشان دادن همه ی باطنت به این حجم ناچیز!



چوپان .دروغ.گو


داستانی دیگر از چوپان دروغگو
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در
نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش
اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا
هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و
مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی
شکوه ای نداشت .
اما یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به
چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است. آنان
چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله
سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: «گرگ. گرگ.
آی مردم، گرگ». وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می
دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها
ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود.
مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله
بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین ها. چوپان نیز به آنها اطمینان داد
که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد.
اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد
«آی گرگ، آی گرگ» چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله
رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که
از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان
داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف
پراکنده است. مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان،
دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را
بگیرید تا ادبش کنیم.
اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود
گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط
از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را
همراهی کردند. بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از «گاز»
سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند.
در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می
گفتند: «خود کرده را تدبیر نیست». یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس
وقتی داستان «چوپان دروغگو» را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای
آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به
کسی بسپارید، پیش ازهر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید
که او دروغگو نیست.
اما معلم مدرسه که آن جا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت: دوستان توجه
کنید که ممکن است کسی نخست راستگو باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های
ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه گوسفندان،
چماق و سگ های نگهبان خود را به یک نفر نسپاریم.

!!!

همه خانواده به اصرار برادرزاده به تکاپو افتادند تا راجع به عمه ی عطار تحقیق کنند اما دریغ از یک خط که در مورد خانواده پدری عطار در کتابها نوشته شده باشد و معلوم نبود آیا عطار عمه هم داشته است یا نه؟ به هر کسی که دستی در ادبیات داشت رو انداختند و همه متعجب بودند که این دیگر چه جور مسابقه ای است؟ باز اگر راجع به خود عطار بود یک حرفی اما عمه عطار؟!
خلاصه آخر هفته مادر بچه تصمیم می گیرد به مدرسه برود و با مسئولین آن صحبت کند که این چه بساطی است که راه انداخته اند و تحقیق محال از بچه ها خواسته اند. فکر می کنید چه جوابی به وی داده اند؟
مدیر مدرسه پاسخ می دهد: که اصلا موضوع این مسابقه تحقیق در مورد زندگی "عمه ی عطار" نبوده بلکه تحقیق در مورد زندگی "ائمه اطهار" بوده است

داستان نوروز92 (3)

مثل همیشه قرار بود برای رفتن صبح زود بیدار شن اما حرکتوشون تا ساعت 11 طول کشید.یاس پیشنهاد آسیاب خرابه جلفا رو داد چون تابستون که رفته بودن هنوز مزه اش تو دهنش بود و حیف بود که خاله شون اینا اون جای قشنگو نبینن.توی صوفیان توقف کوچیکی داشتن و بعد هم مستقیم رفتن تا خود جلفا ...



ادامه مطلب ...